#این_مرد_ویران_است_پارت_9

و پیرمرد مانند کسانی که انگار به این جور مسائل عادت دارند،گفت:

- برات یه ورد می گم،بزار زیر بالشتش.سه روز بعد،می میره..شک نکن!

دستهایم را در هم گره زدم و گفتم:

- تضمینی؟

پیرمرد اخمی کرد و گفت:

- حتما کارم تضمین شده است که اینجایی!

راست می گفت؛سری به نشانه ی توافق تکان دادم و با مکث گفتم:

- اما یه چیزی...اگه کار نکرد چی؟

پیرمرد آخرین ملخ را به دندان کشید که صدای عق گفتن فاریا بلند شد.منتظر بودم تا ملخش را بجود و جوابم را بدهد.بعد از چند ثانیه که برای من،یک قرن گذشت،گفت:

- خدا که نیستم!فقط می دونم هر کی این ورد رو برده،سر سه روز به عزای طرف نشسته.پس تو هم عین بقیه!

جلو رفتم و خم شدم تا ورد را بردارم که از بوی عرق و تعفن مرد،عقم گرفت.سریع ورد را برداشتم و خواستم بروم که مچم را گرفت.سریع و هیستریک گفتم:

- دستت رو بردار.

با دندان های یکی در میانش خندید و گفت:

- باشه تو هم که جنی شدی!

دوست داشتم بگویم جنی شدن من و خرچران به خاطر کثافت تو است.دستش را برداشت که با دیدن رده ی چندش آوری روی مچم،از خودم متنفر شدم.پیرمرد بدون اینکه اجازه دهد عمیق تر به چندش آور شدنم فکر کنم،گفت:

- پول من رو ندادی!

دست دیگرم را در جیبم فرو بردم و پول را روی میز چوبی زوار در رفته اش گذاشتم و گفتم:

- بیا.

و بعد نگاه دیگری به خرچرانِ زیبا انداختم و همراه فاریا از آن دخمه بیرون زدم.با ورود به حیاط و دیدن تاریکی هوا،رو به فاریا گفتم:

romangram.com | @romangram_com