#این_مرد_ویران_است_پارت_8


- عجب خرهای باهوشی پیدا می شن.

فاریا خواست قدمی به جلو بردارد و برود پسرک را بزند که با دیدن سوسکی پائین پایش ، جیغی کشید که خداوند برای لحظه ای از آفریدن دخترها پشیمان شد!پیرمرد هوار کشید:

- چته دختر؟

فاریا با آن سن و شجاعت و تنهایی زندگی کردن، از سوسک می ترسید؛البته به قول دخترهای امروزی چندشش می‌شد! ی خیال با پا روی سوسک رفتم و چنگ های فاریا را از بازویم جدا کردم. خرچران مانند پارازیت خودش را وسط انداخت:

- آفرین،آفرین عمه ی زورو!

سوسک را بدون ذره ای چندش به سمتش پرتاب کردم که لای موهای طبق مد بالا رفته اش،افتاد.این هم برای اینکه کمتر فک بزند. خرچران اَه بلندی گفت و فحشی داد و با تکان دادن تند تند دست، سعی کرد آن را بیرون بیندازد. فاریا قاه قاه می‌ خندید . خودم هم خندیدم.پیرمرد هم همراه جویدن ملخ های سرخ شده می خندید. خرچران قصه در صدد خارج کردن سوسک بود که با خودم گفتم اگر بخواهم معطل این پسرک شوم، احتمالا تا فردا باید بنشینم و قصه های شهرزاد را گوش بدهم.بی خیال داخل رفتم و بدون اینکه بنشینم،کوتاه گفتم:

- یه چیز می خوام بتونه آدم بکشه.

پیرمرد مکثی کرد و سرش را در کتاب پاره پوره اش فرو کرد.خرچران دهانش باز مانده بود. ولی بعد تعجب رفت و با پوزخند گفت:

- می خوای تو هم معلمت رو بکشی؟

جوابش را ندادم.پیرمرد گفت:

- کی رو می خوای بکشی؟

- باید بگم؟

خسته و بی حوصله گفت:

- آره...باید بگی.

شانه ای بالا انداختم و بی خیال گفتم:

- بابام رو!

فاریا سری تکان داد و خرچران با تعجب گفت:

- کی؟


romangram.com | @romangram_com