#این_مرد_ویران_است_پارت_7

با خودم فکر کردم مردم چقدر خرخوانند؟! من هم هفته ی دیگر امتحان فیزیک دارم؛ اما به هیچ جایم نیست.اصلا به آن فکر هم نمی کنم،چه برسد بخواهم برایش ورد هم بگیرم! و چقدر فرق بود بین هدف من از به اینجا آمدن و هدف خرچران!

مکث پیرمرد که طولانی شد،فاریا با خنده گوشه ای از شال پشمی اش را کنار زد و گفت:

- بشین دو صفحه تقلب بنویس خودت رو خلاص کن.

خرچران نامهربان اخمی به خرش کرد و گفت:

- ببند تو!

فاریا با اخم گفت:

- عجب آدمِ...

پیرمرد حرف فاریا را قطع کرد:

- از امشب تا سه روز دیگه وقت داری این دعایی رو که نوشتم بخونی و توی صورت دبیرت فوت کنی و اینی که بهت می دم رو،بهش بخورونی.

خرچران با تردید پرسید:

- نکشَتِش من رو بندازن زندان؟

مردم چه قوه ی تخیل قوی ای داشتند! اینبار من خندیدم و خرچران چشم غره رفت.پیرمرد دستی به ریش های چندشش کشید و گفت:

- نه نمی میره فقط حالش شدیداً بد میشه.

خرچران با بی حوصلگی گفت:

- به درد نمی خوره.خر که نیست،می فهمه یه چیزی توی نوشیدنیه بوده.!

پیرمرد با بی خیالی مشغول خوردن ملخ های سرخ شده شد.اینکه توی آن هوای تقریبا تاریک چگونه ملخ ها را تشخیص دادم بماند! فکری به ذهنم رسیده بود ؛ اما به من ربطی نداشت،نظرم را نخواسته بودند تا چیزی بگویم.پس ماندم تا ببینم این خرچران و دعاخوان چه می کنند؟!

اما بر خلاف من ، فاریا بدون اینکه کسی نظرش را بخواهد گفت:

- به بچه هاتون بگو،همه با هم هماهنگ بگن استاد ما هم از شربته خوردیم ولی چیزیمون نشد.یه کمم چاپلوس بازی دراری تمومه.تهش هم می گن حتما به معده اش نساخته!

خرچران لبخند گشادی زد و با شادی زائد الوصفی گفت:

romangram.com | @romangram_com