#این_مرد_ویران_است_پارت_77

آه خدای من.تا حالا هیچ کس،هیچ کس با این مرد چنین رفتار نکرده است.نمی داند! چقدر محبت ندیده است. قبل از اینکه دوباره دپرس شوم گفتم:

- کیفت رو بده.

اینبار حس کردم دیگر از حیرت نمی تواند حتی پلک بزند.کیفش را همانطور متعجب به دستم داد و من هم به سمت اتاق کارش به راه افتادم.صدایش را شنیدم که زمزمه وار می گفت:

- حتماً خوابم.

یعنی یک خسته نباشی گفتن و گرفتن کیف آنقدر تعجب دارد؟تعجب ندارد،برای این مرد تعجب دارد! این مرد برایش سخت است که الیسیمای جدید را باور کند.حتی خود الیسیما هم نمی تواند الیسیمای واقعی را باور کند. خود الیسیما هم نمی داند چرا دیگر نمی شود از تو متنفر بود؟

لباس هایش را عوض کرده بود و کنار شومینه نشسته بود. جلو رفتم که از فکر بیرون آمد و گفت:

- چیزی خوردی؟

سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم که گفت:

- چرا؟ساعت هشت شبه.

به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:

- شهلا چیزی درست نکرده بود.

پوفی کشید و تلفن سیار روی میز عسلی را برداشت و همانطور گفت:

- چی می خوری سفارش بدم؟

گوشی تلفن را از دستش کشیدم و گفتم:

- نه غذای بیرون نه.خودمون یه چیزی درست می کنیم.

سام اول با چشم های باریک شده نگاهم کرد بعد با یک تای بالا رفته ی ابرو و بعد گفت:

- حالت خوبه الیسیما؟

خوبم.تو چرا آنقدر شکاک شده ای؟!من مثل قبل هستم.کسی از درون عقلم گفت:

- اصلا هم مثل قبل نیستی.

romangram.com | @romangram_com