#این_مرد_ویران_است_پارت_76
***
پاهایم فرمان دادند؛ من نقشی نداشتم. از پله ها پائین آمدم.یک دست لباس راحتیِ رنگارنگ. شهلا خانه نبود،رفته بود خانه ی خاله اش که در یکی از شهرستان ها بود. بهتر که نبود؛نمی دانستم چرا اما حس می کردم اگر بود راحت نبودم و نمی توانستم آنطور که می خواهم تغییرم را به رخ بکشم. چه می شد شهلا دیگر برنگردد؟
موهایم را پشت گوشم فرستادم و با قدم های بلند به سمت در به راه افتادم.کمی استرس داشتم؛ خب اولین بارم بود! نفسی عمیق کشیدم تا استرس بر حرکاتم چیره نشود. الیسیما،بگذار همه چیز برایت عادی باشد!
در باز شد.سام خسته وارد شد.گوشه ی کتش کمی گلی شده بود.دستی در موهای خیسِ باران شده اش کشید و خواست برگردد که سینه به سینه ی من شد.اگر بگویم دو عدد شاخ درآورد، دروغ نگفته ام. متعجب نگاهش را روی موهای بازِ ناشیانه کوتاه شده ام و تلِ روی سرم و روی صورتم چرخاند.آب دهانش را قورت داد و گفت:
- می خوای بری تو حیاط؟پالتوت رو بپوش حتما.
به ابروهای مشکی بلندش نگاه کردم و بعد روی چشم های خاکستری اش مکث کردم.یعنی نمی توانست باور کند که به استقبالش آمده ام؟مسلما نه.در شانزده سال اخیر،این اولین بار بود!
کمی از او فاصله گرفتم و بعد گفتم:
- نه نمی خوام برم بیرون.
متعجب نگاهم کرد و بعد گفت:
- پس چرا اومدی اینجا؟
خب الیسیما زود باش.یک دلیل بیاور.نمی توانی که فقط به چشمانش خیره شوی...خب زود بگو.چه بگویم؟بگویم می خواهم دیگر سگ اخلاق نباشم؟.چه بگویم آخر؟.مکثی کردم و گفتم:
- خسته نباشی.
چشم هایش آنقدر گشاد شدند که حس کردم الان مردمک هایش کف دستم می افتاد.خب الیسیما الان دوباره سکته می کند.کمی غیرمنتظرانه نباش. مثل مجسمه خشک شده بود.سریع جهت اصلاح سازی گفتم:
- آنقدر تعجب داره؟
چشم هایش از آن حالت در آمدند.لبخند خسته ای زد و گفت:
- تا حالا نگفته بودی.این اولین بارت بود.
چقدر بد بوده ام پس!دستم را دراز کردم که گفت:
- چیزی می خوای؟
romangram.com | @romangram_com