#این_مرد_ویران_است_پارت_73
- چی شده اومدی اینجا؟
فاریا بی خیال ولو شد و گفت:
- بی پولی.فروشنده ی بلیط شدن مگه شاخ و دم داره که همچین نگاه می کنی؟
-نه نه.فقط برام غیرمنتظره بود تو رو اینجا ببینم.
فاریا پرسید:
- با سام اومدی؟
-نه.
فاریا با چشم های از حدقه بیرون زده گفت:
- تنهایی؟
از آن بالای بالا به پائین نگاه کردم و دیدم که توده ی بزرگ سیاه رنگی کنار باجه ی چرخ و فلک وجود دارد و این یعنی دعوا هنوز تمام نشده است.جواب فاریا را دادم:
- نه.
فاریا کلافه گفت:
- خب یه کلمه بگو با کی؟!جونت در میاد؟
کوتاه گفتم:
- خرچرون.
اول نگرفت.بعد دهانش هر لحظه باز و باز تر شد.بعد تقریبا فریاد کشید:
- چـی؟
و دقیقا همان لحظه چرخ و فلک متوقف شد.به سمتش برگشتم و گفتم:
- چته بابا؟
romangram.com | @romangram_com