#این_مرد_ویران_است_پارت_71

یعنی یک موتور آنقدر ارزش دارد که آدم وقتش را برای درس خواندن حرام کند؟ بلند شدیم و به سمت ترن هوایی به راه افتادیم. دماوند هم بدون اینکه به روی خودش بیاورد،کاپشنش را به تن زد.یعنی نمی خواست به روی خودش بیاورد که این پیشنهاد من بوده است؟هه! جوجو! چقدر خوب بود که یک نوجوان که از خودم دو سال بزرگ تر بود را جوجو صدا می کنم!

کیاوش بدون مکث،سه تا بلیط ترن هوایی گرفت؛ البته به پول من! بلیط خریدیم و سوار شدیم.تمام ترن هوایی به جیغ و فریادهای کیاوش گذشت. من که حالش را نداشتم و از این لوس بازی ها هم خوشم نمی آمد و دماوند هم که مانند یک مجسمه و میرغضب(!)به رو به رو خیره شده بود.کیاوش به تنهایی آنقدر خودش را تخلیه کرد که من حس کردم این بشر دیوانه شده است و اما او دیوانه نبود؛ او بلد بود که چگونه از زندگی اش لذت ببرد و من هم که دیدی بی تفاوت به همه ی دنیا داشتم و دماوند هم مسلماً دیدی منفی و عصبی! چقدر تفاهم داشتیم!

از آنجا بیرون زدیم.ماشین برقی هم که دماوند سوار نشد و من و کیاوش سوار شدیم.کیاوش بدون استثنا به تمام دختران برخورد غیرعمدی (!)داشت و من هم دور خودم می چرخیدم و کیاوش هم یک بار از این بی حواسی ام استفاده کرد و از پشت به من زد که یک متر به جلو پرتاب شدم و سبب خنده ی دماوند شدم.

به سمت سالتو به راه افتادیم. من و دماوند و کیاوش و یک پسر دیگر کنار هم نشسته بودیم. سالتو،عذاب الهی بود به معنای واقعی! هزار بار قالب تهی کردم ؛ اما سعی داشتم که به روی خودم نیاورم که دارم سکته می کنم.کیاوش و آن پسر که آنقدر جیغ کشیدند که صدایشان گرفت. و اما دماوند هم هر لحظه رنگ عوض می کرد، برای اینکه ترسش را نشان ندهد همراه کیاوش و آن پسر شروع به جیغ و فریاد کرد و این وسط فقط من بودم که جیغ نمی کشیدم.یعنی نمی‌دانستم فازم چه بود واقعا؟...کیاوش بلند گفت:

- از اون بالا کفتر می آید!

دماوند بلندتر گفت:

- یک دانه دختر می آید!

من هم اعلام حضور کردم:

- از بس ترسیدین هنگ کردین.

و اینبار طی یک حرکت ناگهانی چهارنفره جیغ کشیدیم. دیگر داشتم بالا می آوردم! هر چه خورده و نخورده بودم در گلویم بود. همین که از سالتو پیاده شدیم کیاوش و دما اعلام گرسنگی کردند و من هم طبق عهدنامه ای که با این دو گوسفند بسته بودم،که هزار برابر از عهدنامه ی گلستان و ترکمان چای ننگین تر بود، برایشان ساندویچ گرفتم. مثل اینکه هنگ کرده بودم،این چرت و پرت ها چه بود به هم می بافتم؟

واقعا نمی فهمیدم چطور با آن شکنجه ی الهی به اسم سالتو،حالشان بهم نخورد و اکنون مثل گدا گرسنه ها می توانند دو لپی ساندویچ بخورند؟من هم یک آب معدنی گرفتم.دماوند،از آنجایی که آدم بی شعوری بود،یک ساندویچ دیگر هم سفارش داد جهت اینکه خرج حساب بیشتر شود.با اینکه معلوم بود دیگر نمی تواند بیشتر از این بخورد! و اما کیاوش که شباهت قریبی با جاروبرقی داشت یک ساندویچ دیگر با سیب زمینی سرخ کرده سفارش داد.شکم که نبود،پالایشگاه اراک بود! خب چه ربطی داشت؟مثل اینکه جدی جدی هنگ کرده ام!هنوز ساندویچ را تمام نکرده،کیاوش مانند فشنگ بلند شد و گفت:

- بریم چرخ و فلک.

پوفی کشیدم و به سمت چرخ و فلک به راه افتادیم.داشتیم حرکت می کردیم که یک جوجه فکول به من گفت:

- شماره می دی؟

کیاوش سریع غیرتی شد و قبل از اینکه فرصت دهد پسرک حرفش را تمام کند گفت:

- مگه خودت خواهرمادر نداری؟شماره ی خواهر و مادر خودت رو بگیر.

پسرک با نیش باز گفت:

- شماره ی اونا رو که دارم،شماره این دختره رو می خوام.

کیاوش فکری کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com