#این_مرد_ویران_است_پارت_61

- من مشکلی ندارم.

یعنی داشت می مرد؛ اما جهت اینکه مرا حرص دهد،می گفت که صحیح و سالم است.حالا اگر به حساب خودش بود که می گفت:((عزرائیل جلو چشمامه.من دارم می میرم.))

دیگر نمی توانستم جا بزنم. من باید آنها را طبق وعده ام به شهربازی می بردم و نفری یک ساندویچ هم مهمانشان می کردم،پس قبول کردم تا نگویند الیسیما بدقول است!آخرین باری که شهربازی رفتم، شش سالم بود. آن هم با البرز و سام. من را گذاشته بودند یک گوشه و خودشان عین بچه های دو سه ساله ترن هوایی و ماشین برقی و چرخ و فلک و از این اقسام را بازی می کردند. بعد هم به من گفتند:

- خوش گذشت الیسیما؟

یعنی مانده بودم چه جوابی بدهم!.خرش هم نفری یک رانی به بدن زدند و یک آبنبات چوبی هم برای من خریدند.

کیاوش صدای آهنگ را تا آخر زیاد کرد و ماهرانه پشت رل رقصید و این است آپشن جدید پسر حاجی!

و دماوند هم ولو شده بود و محتاج یک کمپرس یخ در خودش جمع شده بود. مزخرف بود این بشر.گوشی ام زنگ خورد. رو به کیاوش که به دخترانی که در خودروی دیگری بودند چشمک می زد گفتم:

- کیا کمش کن.

بار اول که نشنید و همچنین بار دوم.بالاخره بار سوم برگشت سمتم و با نارضایتی گفت:

- ها؟

ها و زهر هلاهل بی تربیت! اما این را در ذهنم گفتم و رو به کیاوش گفتم:

- صدای پخش رو کم کن.

با حرص گفت:

- خب خودت کمش کن.چلاقی؟

راست می گفت.چرا خودم کمش نکردم؟از بس که مغز فندقی ام...در واقع از بس حواسم پی دماوند و کیاوش بود یادم رفته بود که خودم هم چلاق نیستم و می توانم صدایش را کم کنم.گوشه چشمی نازک کردم و از قصد،خاموشش کردم.به صفحه ی چشمک زن گوشی نگاه کردم.سام بود.برداشتم.صدایم را آرام کردم و گفتم:

- بله؟

- سلام الیسیما. سر کلاسی هنوز؟

به دماوند و کیاوش و فضای اطرافم نگاه کردم و گفتم:

- آره.چیزی شده؟

romangram.com | @romangram_com