#این_مرد_ویران_است_پارت_60
- اَه لعنتی سمت چپ!هی حواسش کجاست این؟...
توپ به دست قرمز افتاد.پاس داد به سمت چپ و بعد پاس به فرد دیگری.همینطوری توپ به سمت راست و چپ شوت می شد و هیچ اتفاق خاصی هم نمی افتاد و موقعیت های زیادی حرام شد.یعنی آمده بودیم این پاسکاری را ببینیم؟!دماوند دهانه ی شیپور را در گوشم فرو کرد و بلند فوت کرد که حس کردم کر شده ام.بلند خندید و من هر آن چه که از فحش های ناب بلد بودم،گلچین کرده و تحویل دماوند دادم.بی شعور!.گوشم سوت می کشید...
دقیقه ی نود بود.بازی هنوز صفر صفر بود.تمام ائمه را قسم داده بودم تا بازی صفر صفر نشود وگرنه بدبخت می شدم.همینطور که داشتم قسم می دادم،بازیکن های قرمز جلو رفتند و با یک تک به تک گل زدند.کیاوش چنان فریادی کشید که حس کردم دیگر جدی جدی کر شده ام و او هم لال! پرسپولیسی ها غوغا کردند...دماوند پوکر فیس به بازی نگاه کرد.کیاوش خندید و بلند گفت:
- بوی دماغ سوخته میاد!
من هم بالطبع شادی کردم.از اینکه بازی صفر صفر نمانده بود و مساوی نشد...هنوز از شادی من و کیاوش ثانیه ای نگذشته بود که پنالتی شد به نفع استقلالی ها.دست های یخ کرده ام را در هم فرو بردم.با استرس به زمین سبز بازی نگاه کردم.حس می کردم قلبم دارد از دهنم بیرون می زند.هرگز فکر نمی کردم برای یک بازی آنقدر هیجان داشته باشم..کیاوش و من به یک دیگر نگاه کردیم و زمزمه وار به خودمان امید دادیم:
- گل نمی زنه..
و آن سمت دماوند بلند بلند می گفت:
- گُلِ...گُلِ!
بازیکن پشت توپ قرار گرفت.داور سوت کشید...
ثانیه های پایانی بازی...استرس من و کیاوش...امیدواری دما... شادی و شور بقیه ی تماشاچی ها که در این لحظه ی حساس به سکوت تبدیل شده بود...چشم های گرد شده ی من...صدای کوبش قلبم....همگی ختم شدند به فریاد هوادارانِ آبی ها:
- گُل !
سوت پایانی بازی و من شرط را باختم! کیاوش و تمام هوادارانِ قرمز، با ناراحتی به صحنه خیره بودند و دماوند که تنها آبی پوشِ این سمت بود،تارهای صوتی اش را پاره کرده بود و بلند جیغ و فریاد می زد...آنقدر شادی کرد که کفر هوادارانِ قرمز در آمد و به جانش افتادند و با سماجت کتکش زدند.کیاوش مانند نوه ی سوپرمن میان دعوا پرید تا دما را نجات دهد ؛ اما نتوانست کاری از پیش ببرد چون دما زیر دست و پا مانده بود.آن قدر خندیدم که وقت بود از همان بالا پرت شوم پائین.غمِ اینکه شرط را باخته بودم هم یادم رفت! از خنده گریه می کردم. دما آنقدر فریاد کشید و کیاوش آنقدر گفت ولش کنید غلط کرد،چیز خورد،بالاخره ولش کردند. اصلا برد یا باخت فراموش شده بود و همه روی سر دما افتاده بودند؛ عده ای می خواستند نجاتش دهند و عده ای می خواستند کتکش بزنند. ماهیچه های دلم از بس خم و راست شده بودم، درد می کرد.
بالاخره دلشان که به رحم نیامد؛ اما خسته شدند و دست از کتک زدن برداشتند. ورزشگاه تخلیه می شد.با خنده به قیافه ی خونین و کبود دما و موهای به هم ریخته اش نگاه کردم. پرچم استقلال را که به دور شانه اش بسته بود،تکه پاره کرده بودند و قسمتی از پلیور خاکستری-بنفشش را پاره کرده بودند. دستم را روی صورتم گذاشتم تا دما نبیند که از خنده اشک می ریزم. کیاوش به من نگاه کرد و لبش را می گزید؛یعنی نخند زشت است.بچه کتک خورده است ناراحت است! دما با همان تکه های پرچم استقلال خون صورتش را پاک می کرد.بلند شد و سه تایی از ورزشگاه آزادی با این خاطره ی خوش بیرون زدیم.
همین که در ماشین نشستیم کیاوش که انگار نه انگار بازی مساوی شده است گفت:
- خب بریم شهربازی.
از موقعیت سوء استفاده کردم و گفتم:
- نگاه کن کیا.دماوند چقدر زخم و زیلی شده.اصلا درسته بریم شهربازی؟
صورتش از درد جمع شده بود ؛ اما با صدایی که به خاطر داد و فریاد کمی گرفته بود گفت:
romangram.com | @romangram_com