#این_مرد_ویران_است_پارت_59
- باشه.من که مطمئنم مساوی نمیشه.
و سر جایمان مستقر شدیم.سمت راست ورزشگاه.کیپ تا کیپ آدم نشسته بود و جای سوزن انداختن هم نبود.تا حالا آنقدر ذوق زده نشده بودم.از وجود این همه جمعیت و اینکه آمده بودم ورزشگاه آزادی،خیلی خوشحال بودم.نیشم بدون اختیارم باز باز بود.هیجان زده بودم؛ بی نهایت!
کیاوش گفت:
- نگاه این جمعیت تو رو خدا...
دماوند هم در تائید حرفش گفت:
- آره...ولی چند نفرشون مثل ما سه نفر امتحان دارن شنبه؟
و من و کیاوش با حرص گفتیم:
- اَه ضد حال!
دماوند خندید و رو به من گفت:
- تو امتحان چی داری؟
فکری کردم اما یادم نیامد که چه امتحانی دارم!.برای همین شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- یادم نی.
دماوند به سمت جلو نگاه کرد. بازی شروع شد. تیم های قرمز سمت راست و آبی سمت چپ...دماوند در میان ما که همه قرمز رنگ بودیم، مانند تافته ی جدا بافته بود.صدا،صدا را نمی شنید.من و دما و کیا بی وقفه شیپور می زدیم و من قاه قاه می خندیدم.گوش هایم کر شده بودند؛ اما مهم نبود.مهم هیجان بود.آنقدر تنه به من خورد که له شدم. جا نبود و در شرایط سختی کنار یکدیگر قرار گرفته بودیم.حاضر بودیم له بشویم اما بازی را با کیفیت فول اچ دی ببینیم.من اصولا فوتبال نگاه نمی کردم و طرفدار هیچ تیمی نبودم.فقط از لجِ دماوند،پرسپولیسی شده بودم.
کیاوش فریاد کشید:
- پرسپولیس چیکارش می کنه؟سوراخ سوراخش می کنه...
دماوند گفت:
- زر مفت نزن کیا.
بازیکن ها را که نمی شناختم.صدای نظرات کارشناسیِ اطرافیانم روی اعصابم بود؛همه دستور می دادند:
- پاس بده به راست،
romangram.com | @romangram_com