#این_مرد_ویران_است_پارت_56
کارد می زدی خونش در نمی آمد.صورتش به یک آن قرمز شد و اخم هایش در هم فرو رفت.در این باره نقطه ی مقابل کیاوش بود.کیاوش هر چه می شد،می خندید و اصلا حرص نمی خورد؛ اما این دما،دمای جوشش روی یک بود و تا می گفتی بالای چشمت ابرو،آمپرش بالا می زد.نمی دانستم چرا آنقدر حرص می خورد. بهتر بود آدم کمی بی خیال باشد.
دماوند سریع گفت:
- کیا این دختره ی بی فرهنگ کیه که باهاش دوست شدی؟همیشه بین دخترای ترگل ورگل می ری خل و چلاشون رو انتخاب می کنی.
اینبار دیگر تحمل نکردم.به تیریپ قبایم برخورد. رو به کیاوش که هیچ حرفی نزده بود و مانند ماست نگاهمان می کرد،اخمی کردم و گفتم:
- من نمی تونم همچین بی شعوری رو تحمل کنم.خداحافظ.
خواستم بروم که کیاوش بازویم را گرفت و گفت:
- لوس نشو سیما.دما همینجوریه،یهویی عصبانی میشه،منظوری نداشت.
از مرام و معرفت کیاوش خوشم می آمد. اینکه نمی گذاشت دلم از او چرکین شود، خوب بود.با اصرارش قبول کردم و بالاخره من و دماوند کوتاه آمدیم و هر سه تایی مان به سمت اسپورتیج به راه افتادیم.برایم مهم نبود اما صرفا جهت تلافی،به قدم هایم سرعت بخشیدم و در جلو را باز کردم و نشستم.دیدم که دماوند بی خیال عقب نشست.خب اشکال ندارد.مثل اینکه عزیزکمان برایش فرق ندارد کجا بنشیند.کیاوش هم آخر همه نشست.به دستش نگاه کردم.
سه عدد دلستر استوانه ای خریده بود؛ از آن دلسترهای تک نفره ی قوطی شکل.یکی از آنها را داد به دست من و یکی هم به دست دماوند.گفتم:
- همین الان بستنی خوردیم.این دیگه چرا؟
کیاوش در دلستر را باز کرد و گفت:
- دلستر یه چی دیگه است.ظهر پنجشنبه می چسبه.
دماوند درش را باز کرد و گفت:
- با اون دو تا بستنی ورزشکاری که خوردی،این دیگه اضافه بر سازمانه.
کیاوش بی خیالی گفت و دلسترش را سر کشید.من هم درش را باز کردم و مشغول شدم.کیاوش ماشین را روشن کرد و گفت:
- راستی سیما دقت کردی اصلا بازی نکردی؟
به ترفند وای آره راست میگی وقت نشد و یادم رفت و امثال اینها،فریبش دادم.دماوند گفت:
- باز دودرش کردی؟
romangram.com | @romangram_com