#این_مرد_ویران_است_پارت_54
کیاوش به بازویش زد و گفت:
- آخه احمق جون،اگه باباش بود که تو تا الان به جدت پیوسته بودی.
با تشکر از کیاوش.اگر این را نمی گفت بی شک تیکه ای به دماوند می انداختم.دماوند به من نگاه کرد و گفت:
- کی بود این؟
-چه اصراری داری بدونی؟
دماوند انگار فهمید که زیادی پاپیچ شده است چون لب فرو بست.کیاوش اما پرسید:
- حالا وجدانی کی بود؟
بی خیال بستنی ورزشکاری را،که بیشتر شبیه ترشی مخلوط ها بود و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن وجود داشت را،به سمت خودم کشیدم و گفتم:
- شریک بابام.
دماوند با نگاه به دنبال البرز گشت.پوزخندی زد.نمی دانستم چرا یک هو آنقدر متحول شد؟یعنی ممکن است صنمی با البرز داشته باشد؟و کسی از ته قلبم فریاد کشید:
- مردم چه قوه تخیل قوی ای دارند!
مشغول خوردن بستنی ورزشکاری شدم.مسلما با خوردن این بستنی باید مانند یک ورزشکار کلی فعالیت می کردم اما...همیشه استثنائاتی وجود داشت!کیاوش هم مانند من مشغول بستنی خوردن شد ؛ اما دماوند با فکری درگیر آب شدن بستنی اش را نگاه می کرد.یک دفعه چه شد؟!
- حالا که من پولش رو دادم افه میای؟نمی خوردی خو از اول می گفتی!
***
از بولینگ بیرون زدیم. دماوند هم همراهمان آمد. بعد از دیدن البرز،کمی گرفته شده بود که این اساساً برای من و کیاوش مهم نبود. می توانم اعتراف کنم بستنی ورزشکاری بهترین بستنی عمرم بود. تازه آن بستنی با آن حجم زیادش را تمام کردم. دماوند که اصلا نخورد و خرچران عزیز،علاوه بر سهم خودش،بستنی دماوند را هم نوش جان کرد.کیاوش به سمت دماوند چرخید و گفت:
- با ما میای؟
دماوند کاپشن مشکی اش را به تن زد و گفت:
- نه.می خوام برم خونه.
romangram.com | @romangram_com