#این_مرد_ویران_است_پارت_53

دست هایش را در جیب جین مشکی اش فرو برد و گفت:

- نه دیگه،من و سام یه فرق اساسی داریم.من خودم رو قاطی ازدواج و بچه داشتن و اینا نمی کنم.توی بازی تجارت و سیاست،وجود خانواده،یعنی یه عامل مهم برای تهدید و این یعنی وابسته بودن و خودت که بهتر می دونی باخت!

به قد بلندش نگاه کردم.یک گردن از سام بلند تر بود.گفتم:

- خب،الان می خوای تشویقت کنم؟

دماغم را بین دو انگشتش گرفت و کمی کشید که اخم هایم در هم فرو رفتند:

- نه خانم کوچولو.فقط خواستم بگم فکر نکن خیلی باهوشی.

و چشمکی زد و گفت:

- آدم خوب نیست باباش رو بذاره سرکار.اونم یه بابایی مثل سام که فکر می کنه همه ی آدما قدیسه ان.

پوزخندی زدم:

- تو که از این اخلاق سام ضرر ندیدی.برعکس،به نفعت هم بوده؛اینطور نیست؟

در لفافه به البرز فهماندم مسلما داری از اعتماد سام سوء استفاده می کنی.من می دانم که این مرد روزی دردسرساز می شود . این را از برق نگاهش می فهمم.اینکه او یک منفورِ شیطان صفت است،در چشمانش نوشته شده است!

موهایم را تاب دادم و البرز را بدون خداحافظی ترک کردم.کیاوش و دماوند متعجب به من و البرز نگاه می کردند. البرز رفت و من هم نشستم.رو به قیافه های متعجبشان گفتم:

- چیه؟

کیاوش با نگاهش رفتن البرز را دنبال کرد و در انتها گفت:

- این هم یه نمونه از اون وحشی لنگ درازه؟

با یاد سام آهی کشیدم و گفتم:

- نه.

دماوند قیافه ی متعجبش را جمع کرد و گفت:

- بابات بود؟

romangram.com | @romangram_com