#این_مرد_ویران_است_پارت_5
- اوه اوه.اینجا رو باش الی. یه خر هم این حوالی نیست.
صدایی از پشت سرمان آمد:
- نه.من به شخصه دو تاشون رو پیدا کردم.
به عقب برگشتیم.یک پسر بلند و لاغر با لباس سرمه ای یونیفُرم رو به رویم بود.به نظر همسن خودم میآمد.اولین چیزی که نظرم را جلب کرد،دماغی بود که انگار از تاثیرات سن بلوغ در امان مانده بود.سعی کردم وارسی اش را زیاد کش ندهم تا تیکه ای نپراند.قبل از من فاریا،که انگار به تیریپ قبایش برخورده بود،گفت:
- جنابعالی هم حتما اون یکی خره ای،نه؟
پسر کلاه فرضی اش را برداشت و با تعظیمی کوتاه گفت:
- خرچران هستم!
مانده بودم این همه نمک چگونه می تواند در یک و هفتاد و خورده ای قد و تقریبا 65 کیلو جا بگیرد! شدیداً دلم می خواست بی نمکی نثارش کنم ولی حالش را نداشتم.عجله داشتم.دوست نداشتم با دیر رسیدن به خانه،توسط شهلا واعظه شوم.فاریا اما انگار روی مود دیگری بود:
- خب خرچرون،گله ات رو سر کوچه جا گذاشتی مثل اینکه.
پسرک خرچران خندید و گفت:
- دو تاشون گم شده بود،اومدم دنبالشون.
فاریا که دیگر داشت دچار یک اعصاب خط خطی یا به اختصار خر خط خطی می شد گفت:
- برو بابا.
و زنگی را که من فشرده بودم،دوباره فشرد.بر خلاف تصورم که فکر می کردم پسرک می رود،به محض باز شدن در،دنبال ما روانه شد.دلم می خواست با کوباندن در توی صورتش،الطاف فاریای عزیز را جبران کنم؛ اما...طبق معمول حالش را نداشتم.من حال هیچ چیز جز تلاش برای تنفر ورزیدن،تلاش برای مرگ سام و متعاقبا حرص دادن سام نداشتم.شاید هدف خدا از آفرینش من همین بود؛عذابی الیم بر سام!
یک خانه ی به نظر متروکه با درخت های لـخـت شده و حیاطی پر شده از برگهای زرد...یک حوض خالیِ شکسته شده و در و پنجره های قدیمی رنگ و رو رفته.سه نفری،کمی منتظر ماندیم.وقتی دیدیم کسی نمی آید به استقبالمان،خودمان وارد خانه شدیم.در واقع من اول وارد شدم که برای رسیدن به هدف،عجله داشتم.و پشت سرم فاریا تنه ای به خرچران زد و وارد خانه شد.خانه فرش نداشت و دیوارهایش کمی سیاه شده بودند. صدایی نمی آمد و این به تعجب و حیرت من دامن می زد.داخل نسبت به بیرون تاریک تر بود و این کمی ماجرا را مخوف می کرد. خانه شبیه متروکه هایی بود که سالها می شد کسی از حوالی شان هم رد نشده بود.هر لحظه امکان داشت چند گانگستر به ما حمله کرده و بلند بگویند دستا بالا..افکار تخیلی ام را از ذهن پاک کردم.فاریا مانند بتمن ها من را کنار زد و گفت:
- برو کنار ببینم...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که جسمی سیاه رنگ از جلوی صورتمان پر زد و دور سر فاریا چرخید. فاریا از حیرت و ناگهانی بودن قضیه،جیغ بلندی کشید که صدای بلند خنده ی خرچران را عاقبت شد. خفاش در همان تاریکی گم شد. تا حالا یک خفاش را از نزدیک ندیده بودم.شبیه جن سیاه بود! از هیجان سینه ام کمی بالا پائین می شد.رو به فاریا که انگار مُرده بود گفتم:
- چت شد تو؟
خرچران گفت:
romangram.com | @romangram_com