#این_مرد_ویران_است_پارت_4
- ورزش و تفریح هم که تعطیل!.تو یه اعجوبه ای!
خنده ام گرفت.زیادی اغراق می کرد:
- چطور؟
شانه ای بالا انداخت و خیره به رو به رو گفت:
- توی سن شونزده سالگی دنبال به دست آوردن ارث باباتی.
حس کردم به اسم بابا آلرژی دارم و هر آن ممکن است صورتم پر از جوش شود و عطسه ام بگیرد. سریتکان دادم و با تاکید گفتم:
- لطفا نگو بابا.همون سام صداش کنی بهتره.
با مزه پرانی گفت:
- چطور؟مگه بابات نیست؟
مکث کردم.گاهی پرده برداشتن از حقیقت اصلا درست نبود و دلیل رفاقت زیادی با فاریا برایم فعلا مجهول بود.پس نباید چیزی بر خلاف تصوراتش تحویلش می دادم.کوتاه گفتم:
- من با اسم سام می شناسمش.
فاریا چند سانتی متری جلو رفت و بوقی کشدار زد.بعد با خنده گفت:
- دلت میاد الی؟بابا به اون خوبی. به اون خوشگلی،خوش تیپی،جذابی!من اگه همچین پدری داشتم،جا در جا خودم رو میکشتم.
-خدا خر رو شناخت که بهش شاخ نداد.آدرس رو بلدی دیگه؟
جوابش را نشنیدم.فقط خواستم ذهنش را منحرف کنم. سام،پدر من؟بابای من؟احمقانه بود!.ذهنم را از سامخالی کردم.دلیلی نداشت آنقدر ذهنم را پر کند. سام باید محو بماند و فقط گاهی پررنگ شود. در آن خراب شده که هر روز جلوی چشمم بود،حداقل همین چند ساعت بگذار نباشد.
فاریا کمی از من بلندتر بود؛به لطف کفش پاشنه بلند.موهای بلوطی رنگش از زیر شال پشمی بیرون زده بودند. موهایش موج داشتند و من این موج را دوست داشتم.دوست داشتم موهایم را فر کنم و رنگی طلایی یا آبی یخی روی آنها بنشانم؛ اما حوصله ی کلنجار رفتن با سام را نداشتم.وقتی یک بار موهایم را قرمز رنگ موقت کرده بودم،آنقدر عصبانی شد که با خود حس کردم الان خانه را روی سر من و شهلا خراب خواهد کرد:
- مگه تو بی کس و کاری که رفتی موهات رو مثل الجنه کردی؟یادت رفته چند سالته الیسیما؟
فاریا و آزادی هایش را که می دیدم،بیشتر مصمم می شدم تا سام را از زندگی محو کنم تا بتوانم هر آن طور که می خواهم زندگی کنم.مگر چند بار دیگر به دنیا خواهم آمد؟خوب است همین اندک عمرم را،آنطور که دوست دارم باشم.چطور دوست دارم باشم؟...بگذار سام بمیرد و خیالم راحت شود،آن وقت فکر خواهم کرد که چطور! فاریا سقلمه ای نصیب پهلویم کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com