#این_مرد_ویران_است_پارت_49
- خرچرون ها عجب آپشن هایی داشتن و ما نمی دونستیم.
کیاوش یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- پس چی؟فعلا مونده تا من رو بشناسی سیماخانم!
سعی کردم با نگاه کردن، حداقل چیزی که می توانم را بفهمم؛ اما متاسفانه پرتاب بولینگ قلق داشت که من از فهمیدن آن قلق، عاجز بودم.کیاوش دستش را عقب کشید و بعد با تمام توان روی صفحه رها کرد.توپ به آن اجسام گلابی مانند برخورد کرد و صفحه ای پائین آمد:10!
و این یعنی که کیاوش توانسته بود همه ی آنها را بیندازد! کیاوش جلو آمد و رو به من گفت:
- بفرمائین سیما خانم!
جلو رفتم و به نام خدایی گفتم.قبل تر ها صلوات نذر می کردم و در انتها به شهلا می گفتم تا نذرم را ادا کند و هزار صلوات را بفرستد! و وقتی خدا فهمید من تقلب می کنم، مرا از لیست بندگان مقرب خود حذف نموده و از پذیرش دعاهای من امتناع کرد. سری تکان دادم و سعی کردم تمرکزم را روی پرتاب بولینگ متمرکز کنم؛ اما تا دستم را در سه سوراخ آن فرو بردم،فهمیدم بلند کردن این بولینگ از من ساخته نیست.نمی دانستم چکار می توانم بکنم تا ضایع نشوم.!دوست نداشتم کیاوش تیکه ای بپراند...فکری کردم و بولینگ را روی زمین گذاشتم و به سمت کیاوش برگشته و گفتم:
- وای کیا.دستشوئی کجاست؟
کیاوش که فکر کرد اوضاع خیلی اورژانسی است به سمت چپ راه رو اشاره کرد و گفت:
- اونجاست.
سریع انگشت هایم را از بولینگ خارج کردم و با قدم های کوتاه اما تند،به سمت چپ حرکت کردم.وارد دستشوئی شدم.یک سرویس بهداشتی سفید-مشکی.با تصور اینکه این دستشوئی،مردانه است ابتدا عق زدم و سپس به سمت در خروجی به راه افتادم که گفتم:
- خنگ الان کیاوش می فهمه گذاشتیش سرکار!
پس به جایگاه قبلی ام برگشتم.در کمال تعجب با دیدن یکی از آن در ها،که باز بود،حس کردم دستشوئی ام گرفته است.وقتی برگشتم،به سمت آینه چرخیدم و خواستم موهایم را که از زیر شال بیرون زده و شاخ شده اند را مرتب کنم.به این منظور،شالم را از روی سرم برداشتم و خواستم موهایم را باز کنم که در دیگری باز شد و یک مرد نسبتاً همسن سام،کمی جوان تر،در را باز کرد و دو تایمان خشکمان زد.من در حالی که دستم روی کش مویم قرار داشت و او هم در حالی که با کمربند باز و دست های ببخشیدا ولی خیس! به من نگاه می کرد.دوست داشتم در صورت خودم و آن مردک بالا بیاورم. سریع شالم را روی سرم کشیدم و از آن دستشوئی بیرون زدم.دعا کردم که کیاوش قضیه ی بولینگ را فراموش کرده باشد !و اما دیدم که همچنان سرسختانه بولینگ را به سمت اجسام گلابی مانند که اسمشان را هم نمیدانستم پرتاب می کرد.به سمتش رفتم که رو به پسری که نمی شناختم گفت:
- هر کی باخت؛باید برای بقیه ورزشکاری بخره.
پسر ناشناس خندید و گفت:
- همه که مثل تو باباشون خرپول نیست.ارزون تر داداش!
کیاوش مصر و جدی گفت:
- ورزشکاری فقط!
جلوتر رفتم که کیاوش با دیدنم گفت:
romangram.com | @romangram_com