#این_مرد_ویران_است_پارت_48


- امتحان داشتم.

کیاوش به سمتم برگشت و گفت:

- معرفی می کنم؛سیما دوست دخترم.

نمردیم و دوست پسردار هم شدیم!...مخروط به من نگاه کرد و آن سر کوچکش را تکان داد:

- سلام.خوش اومدین.

سری تکان دادم و جوابش را ندادم.به جایش دست هایم را بیشتر در جیب پالتوی چرمم فرو بردم.کیاوش کتش را به دست سامیار داد و گفت:

- بروبچ نیستشون؟

-حمید و مهرداد رفتن باشگاه و کسری هم نیستش این چند وقته...آرتین هم تازه رفت خونه.

کیاوش به سمتم آمد و گفت:

- خب!.بلدی دیگه؟

پوزخندی زدم و گفتم:

- نه،فقط تو بلدی!

کیاوش هم باخودشیفتگی گفت:

- باشه پس.گفتم شاید بلد نباشی،پس بزن بریم!

در واقع من قپی آمدم وگرنه من اصلا این بازی را بلد نبودم و حتی یک بار هم این توپ سنگین مشکی رنگ را که شبیه بمب بود را ندیده بودم؛ البته اگر کارتون تام و جری را فاکتور بگیریم.کیاوش با عده ای از پسرها دست داد و حال و احوال کرد.پس از اینکه لقب خرچران را به کیاوش دادم،هر پسر نوجوانی را که می دیدم،حس می کردم جز گله ی کیاوش هستند.سرم را به چپ و راست تکان دادم تا در این مکان که یک دختر هم وجود ندارد،نیشم باز نشود و مضحکه ی عام و خاص نشوم.به کیاوش نزدیک شدم.احساس می کردم اگر از من دور باشد،همان مرد سیاه کابوس شبهایم باز هجوم می آورد.دیگر از سایه ی خودم هم وحشت داشتم.در واقع؛من از غیر هم جنس هایم ترس داشتم. من از هر کس که مذکر محسوب می شد، فاکتور کیاوش و سام و البرز که می شناختمشان،می ترسیدم.از هر کس که برایم آشنا نبود،ترس داشتم.من تبدیل شده بودم به مجموعه ای از ترس ها و استرس ها و شاید ضعف ها...

صدای اندرونم را خفه کردم و بلند در دلم فریاد کشیدم:

- من هنوز همون الیسیمام.

کیاوش یکی از آن بولینگ ها را برداشت که گفتم:


romangram.com | @romangram_com