#این_مرد_ویران_است_پارت_45

- تا ساعت چهار که بازی شروع بشه،خیلی مونده.پس اول بریم یه دست بولینگ؛نظرت؟

بعد از مکثی نسبتا کوتاهی بدون فکر گفتم:

- نه دیگه،بریم یه دست تنیس بزنیم.

-پس بریم پارک...؟

با شنیدن اسم پارک، مو به تنم سیخ شد.حس کردم دستی دارد دور گردنم پیچیده می شود و یک دست دیگر با گذاشتن یک چاقو روی شاهرگم،دهانم را می بندد.نفسم داشت قطع می شد.کمی هوا،کمی هوا می خواستم قبل از اینکه نفسم بند برود.دستم را روی دکمه ی برقی چرخاندم و شیشه را پائین کشیدم که کیاوش پارازیت انداخت:

-ببخشین تو دهات ما پائین کشیدن شیشه هنوز ترجمه نشده. الان حرفت چیه؟

او که نمی فهمید؛ او که ترس مرا درک نمی کرد. نفسی عمیق کشیدم و شیشه را بالا کشیدم و به سمتش برگشتم. این نگاه و تیپ و مدل حرف زدن نشان می داد این خرچران شهر قصه ها هیچ دردی در زندگی اش ندارد.دستی جلویم تکان داد و گفت:

- هی هی...رفتی تو هپروت؟کجا بریم سیما؟

لب زدم:

- همون بولینگ.

سری تکان داد و ماشین را دوباره به راه انداخت.روی فرمان ضرب گرفت و صدای پخش را تا انتها زیاد کرد:

خدای آسمونها...خـدای کهکشونها....برس به دادِ دلِ....عـاشقِ ما جوونا

-گواهینامه داری کیاوش؟

بدون اینکه نگاهم کند گفت:

- برای روندن خر که آره دارم ولی واسه روندن این فکستنی(استعاره ی تضادیِ مبالغه ای از اسپورتیج) نوچ ندارم.لازم نی؛گواهینامه مال سوسولاس!

و کسی نبود بگوید از خودت سوسول تر وجود ندارد ملخک! هر چه کیاوش می گفت یک جواب برایش در آستین داشتم.احساس غرور می کردم در این باره.و چه احساسِ لوسِ مزخرفی!

گوشی اش را به دستم داد و گفت:

- یه عکس ازم بگیر که دارم رانندگی می کنم...

دهانم را کج کرد و چشم هایم را چپ! عجب بولاغ هایی در کنار من زندگی می کردند و اکسیژن مصرف می کردند. گوشی اش را گرفتم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com