#این_مرد_ویران_است_پارت_40
بردمت پرورشگاه...وقتی می خواستم برم داخل،یهو سست شدم.یهو نخواستم از دستت بدم.یهو گفتم مگه این بچه چه گناهی کرده؟یهو،شاید باورت نشه الیسیما،حس کردم حقِ منی! انگار که بچه ی خودم باشی، نخواستم از دستت بدم.می خواستم نگهت دارم.هیچ کس رو نداشتم،نمی خواستم تو رو هم از دست بدم!.می دونستم تو که بری،تنها تر از اینی که هستم،میشم.نگاه معصومت کار خودش رو کرد و نگهت داشتم و دیگه از کنار هیچ پرورشگاهی رد نشدم. توی اولین حرکت،یه شناسنامه برای خودم گرفتم.برای تو نگرفتم.می خواستم هر وقت منصرف شدم خیلی راحت ببرمت پرورشگاه.چون اون اوایل خیلی مردد بودم!.
دنبال یه خدمتکار و پرستار خوب گشتم که شهلا رو دیدم و اونم گفت که بعد از رفتن من و خان چی شده... اگه می گی دوست ندارم،اشتباه محضه الیسیما. من،درسته اون اولا اصلا دوست نداشتم و فقط محض اینکه دلم به رحم اومده بود،نبردمت پرورشگاه ولی کم کم مثل دختر نداشته ام دوست داشتم.من فقط نمی دونستم باید چیکار کنم! فکر می کنی چند سالم بود؟با اون سن و شناسنامه حوالی بیست و سه سالم بود!.فکر می کنی یه آدم مثل من می دونست باید چیکار کنه؟فکر می کنی یکی همسن من که هیچ وقت رنگ محبت رو،نه از پدرش،نه از مادرش،نه از همسر دو روئش،ندیده بود چطور می تونست یه بچه رو بزرگ کنه؟گاهی با خودم میگفتم بهتر بود می بردمت پرورشگاه ولی هر بار دست و دلم می لرزید و آخرش هیچی که هیچی!
شهلا بزرگت کرد.من محبت بلد نبودم،پدری کردن بلد نبودم وگرنه دوست داشتم! هر بار گیج و گیج تر می شدم. نمی دونستم چی درسته و چی غلط!نمی دونستم چطور باید تربیتت کنم؟آخه من خودم همه ی عمرم رو توی کوچه ول بودم و از هر کس و ناکسی یه چیز یاد می گرفتم! من حتی یه دایه یا مادر هم نداشتم که شیرم بده.شیرِ شهناز رو خوردم و شدم این..شهنازی که هیچ وقت باهام خوب نبود!
ولی من برای تو،یه دایه ی خوب و پاک آوردم نه یه زن عوضیِ سنگدل.من برای تو دنبال بهترین ها بودم.وقتی که آوردمت همه ی فکر و ذهنم شدی تو!.تمام تلاشم برای خوشی تو بود؛ مثل هر پدر دیگه ای.ولی یه مشکل اساسی این بین بود.من همیشه دنبال این بودم که مشکلاتت رو حل کنم و کسی نبود که بهم بگه سام این بچه گاهی نوازش می خواد،ساعتها صحبت می خواد،این بچه توجه می خواد!.من همیشه هر کمبودی که خودم داشتم رو برات برطرف کردم. نمی دونستم محبت واقعی چیه الیسیما وگرنه هیچ وقت کم کاری نمی کردم.هیچ وقت کاری نمی کردم که من رو لایق بابا بودن ندونی.آره،من آدم بدی ام ولی الیسیما من هیچ خوشی ای توی زندگیم نداشتم. هیچ وقت از ته دلم خوشحال نبودم...هیچ وقت از زندگی ام راضی نبودم چون هر وقت هر چی که خواستم نداشتم!.تو هم هیچ وقت برام اونی نبودی که می خواستم.هیچ وقت یه دختر مهربون نبودی که هر وقت از سرکارم برگشتم بیای استقبالم و خسته نباشید بگی.من بخاطر تو،بخاطر محافظت از تو،نرفتم شرکت و ترجیح دادم حساب کتاب ها رو توی خونه انجام بدم تا بیشتر کنارت باشم و بیشتر هوات رو داشته باشم.
قبول،به محبت زبونی احتیاج داشتی ولی من کوتاهی کردم. تقصیر خودمه،می دونم...ولی بدون که هیچ وقت از عمدکاری نکردم و هر چی بوده به خاطر ندونستنم بوده.وقتی که کوچیک تر بودی که هنوز با حضورت کنار نیومده بودم و وقتی بزرگ تر شدی که شرکتم ورشکست شد و سرم شلوغ شد و وقتی توی سن نوجوونی قرار گرفتی،یه کم سختم میومد که...چه می دونم الیسیما،رفتار سرد خودت هم یکی از دلایلی بود که من رو هم سرد می کرد.!
حفره های زندگی تو رو،من تا حدودی پر کردم ولی حفره های زندگی خودم همیشه خالی موند! میگن عاقبت گرگ زاده گرگ شود،داستان تو بود! آخرش هم شدی عین مامانت.برای همین بود که اسمت شد الیسیما. الی اسم مادرت بود و سیما بخاطر قیافه ات بود که هیچ تفاوتی با چهره ی مادرت نداشت!.
من بابات نبودم ولی خواستم مثل باباها باشم...حالا هم انتظار ندارم با شنیدن حرف هام نظرت عوض شه و یهو متحول شی چون می دونم که نمیشی.ولی بدون هر چی بشه،من پشتتم.هر چی بشه،سام هیچ وقت الیسیماش رو سر قله ی قاف نمی بره و به حال خودش رهاش نمی کنه!...
اشک هایم را پاک می کنم. سام،دیگر نمی توانم به راحتی بگویم سرسام آورِ احمقِ موذی!دیگر نمی توانم به راحتی بگویم او لایق پدر بودن نیست. دیگر نمی توانم به راحتی بگویم از او متنفرم.مثل اینکه حق با شهلا بوده است:این مرد هیچ خوشی در زندگی نچشیده است...این مرد ویران است!
دستی به صورتم کشید.چشم هایش سرخ بودند. چشم های خاکستری اش،هرگز محبت ندیده اند. برای همین است که خاکستر شده اند؛این چشم های خاکستری باید هم متعلق به این مردِ ویران باشد.او را سوزانده اند،زجرکشش کرده اند،نابودش کرده اند!
یک قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید و با لبخند تلخی گفت:
- ازم متنفر نباش الیسیما.من واقعا دوست داشتم و دارم،فقط نمی دونستم چطور بهت بفهمونم!
چشم دیگرش هم قطره اشکی را از دست داد:
- حق داری اگه بگی تو چه آدم دروغگویی هستی که این همه مدت رو بازی نکردی و دروغ گفتی...
چشم های من هم آماده به خدمت شدند.چانه ام می لرزید و متوقف کردن آن از عهده ام خارج بود.با خواندن داستان زندگی اش،نمی توانستم گریه نکنم.این مرد،یعنی ذره ای خوشی حقش نبود؟اَه اشکهایم کمی آرام بگیرید.
-آره،من بابات نیستم.هیچ صنمی هم باهات ندارم.ولی همه تلاشم این بود که بتونم نقش بابات رو بازی کنم ولی نتونستم...
آه تو کجا و آن مجید کجا؟مجید وحشیِ مواد فروشی که از او حرف می زدی پدرم بود ولی نبود! این تو هستی که پدرم بوده ای! تو تنها کسی هستی که برای من زندگی کرده ای و به فکرم بوده ای...آه سام!
سیبک گلویش جا به جا شد.صدایش لرزید:
- حق داری که بابا صدام نمی کنی الیسیما.حق داری!
romangram.com | @romangram_com