#این_مرد_ویران_است_پارت_39

یه روز که از خونه ام زدم بیرون،در کمال ناباوری،الی رو دیدم.حرفایی رو بهم زد که نمی تونستم هیچ کدومشون رو باور کنم!.نمی تونستم چیزی که داره میگه رو باور کنم!بهم گفت اون دختر بچه،بچه ی منه!.بهم گفت اینی که می بینی تو دستمه،بچه ی توئه!گفت که مجید نمی دونه بچه مال کیه ولی من می دونم که این بچه ی توئه سام!

اگه یه ابهام توی کلِ زندگی ام بود،شدن هزار تا با فهمیدن این حقیقت!.ولی تنها چیزی که نمی تونستم ازش فرار کنم،حقی بود که مال من بود!.دیگه نمی تونستم اجازه بدم باز هم حقمو دیگران بخورن.اینبار خودم باید دست به کار می شدم و حقمو پس می گرفتم.اینبار دیگه جا نمی زدم و ضعیف جلوه نمی دادم.من دیگه خودِ الی رو نمی خواستم. به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اون بچه؛اون بچه که یه بار دیدمش ولی توی قنداق پیچیده شده بود و هیچی از قیافه اش معلوم نبود!دلم اون بچه رو می‌خواست...پس مصمم شدم که برم بچه ام رو،حقم رو،بگیرم.ولی نه از راه معمول،از راه نادرستش،از راه کثیفش! آخه هر چقدر به دست و پای الی افتادم بچه رو بهم نداد.نمی فهمیدم چرا اصلا بهم گفت که این بچمه و از اون طرف نمی ذاره بچم رو ببرم. اون موقع ها این برام مهم نبود،مهم این بود که بچه ام رو بردارم و فرار کنم!...باز با الی حرف زدم اما نمی ذاشت حتی رنگِ بچه رو هم ببینم...پس تصمیم گرفتم بچه رو بدزدم.و دزدیدم.یه شب که رفته بودن بیرون،بچه توی کالسکه بود و حواس مجید و الی به یه نمایش کوچه بازاری پرت شده بود بچه رو برداشتم و رفتم خونه ی البرز.می دونستم اگه برم خونه ی خودم،حتما مجید و الی میان خرخره‌ام رو می چسبن و بچه رو می گیرن.پس رفتم خونه ی البرز.داستان رو براش تعریف کردم و اونم سعی کرد من رو درک کنه و چیزی نگه.بهش گفتم که این بچه بچه ی منه.قنداقه رو باز کردم.بچه بیدار شده بود و با تعجب نگاهم می کرد.چشم های قهوه ای رنگش می گفت که چقدر شبیه الیه.همه ی صورتش یه کپی از چهره ی گاهی شیطون و گاهی بی تفاوتِ الی بود.خوشگل و ملوس توی بغلم خودش رو جا داده بود و من برای هر تکون خوردنش،قربون صدقه اش می رفتم!

اون لحظه یه صدای لعنتی از گوشه ی دلم گفت:

- نکنه مجید الی رو اذیت کنه؟نکنه بزنتش؟اگه بفهمه که بچه،بچه ی من بوده؟چی میشه؟

نگرانِ الی شدم.باز با خودم گفتم:

- هر بلایی هم سرش بیاد به من ربطی نداره.اون چرا من رو ول کرد و بچه ی منو،دودستی تحویل اون مردک داد؟

رفتم در خونشون.هر چقدر منتظر موندم هیچکدوم از خونه بیرون نیومدن.از یکی از همسایه هاشون پرسیدم که گفت پلیس دیشب گرفتشون!

سریع رفتم آگاهی.کلی بالا پائینم کردن تا بتونم بفهمم جرمشون چی بوده؟وقتی داشتم در به در دنبال یه مامور می گشم خودِ الی رو دیدم.سریع رفتم سمتش و گفتم:

- چی شده الی؟

سرباز کنارم زد که التماسش کردم تا بذاره یه لحظه با الی حرف بزنم.اون هم قبول کرد.الی بهم نگاه کرد.چشم هاش پرآب شده بود و هر لحظه پر و خالی می شد.از اون چشم غره ها و خنده ها و مغرور بازی هاش خبری نبود. با اون معصومیت جلوم دست بند زده شده وایستاده بود.صداش زدم،با تمام محبت و علاقه ای که بهش داشتم:

- الی؟

مهر سکوت برداشته شد.دهن باز کرد و گفت.گفت.همه چیزو!.از سیر تا پیاز قضیه رو.از تمام بازی خوردن های من گفت:من تو رو دوست نداشتم.یه پسر رو دوست داشتم که خیلی خاطر همدیگه رو می خواستیم اما خان نمی ذاشت به هم برسیم.می گفت پسره فلانه بهمانه!.مامان منم که حرف رو حرفِ خان نمی زد.به هر دری زدیم نشد که به هم برسیم.تا اینکه خان به من گفت باید با تو ازدواج کنم.من هم سریع یه نقشه با مجید،همون پسره که عاشقش بودم، کشیدم.اینکه با تو ازدواج کنم و بعد خرت کنم تا بریم تهران.از اونجا به بعد هم یه نقشه می کشیدیم و من از تو جدا و تو هم می رفتی پی کار خودت..می‌دونستم هیچ کس رو نداری و حتی شناسنامه هم برات نگرفتن. پس کار ما راحت تر می شد چون تو هیچ حکمی مبنی بر شوهر من بودن نداشتی.فقط می خواستم به واسطه ی تو از شر خان و زورگویی هاش خلاص شم! بالاخره قبول کردی تا بریم تهران.من داشتم دنبال یه بهونه می گشتم،که بهترین اتفاق دنیا افتاد.تو رو گرفتن و این کار من و مجید رو خیلی راحت کرد.قبل از اینکه تو بفهمی چه به چیه،به محض رفتنت، من با مجید رسما ازدواج کردم.چند وقت بعدش هم که دخترمون به دنیا اومد و دقیقا هفته ی اولِ دخترمون بود که سر و کله ی تو پیدا شد.به اینجاش فکر نکرده بودیم که تو برگردی و برای ما شاخ و شونه بکشی.آخه هر کی رو بخاطر همکاری با شاه می گرفتن و اینا،یا تا ابد حبسشون می کردن یا سر به نیست می شدن.ما هم فکر کردیم تو دیگه بر نمی گردی.

با دست های دست بند زده اش دستم رو گرفت.سردی دستاش رو هنوز هم حس می کنم:

- اون دختر،بچه ی تو نیست.بچه ی من و مجیده.التماست می کنم،به پات میوفتم که ازش مراقبت کنی.من و مجید بخاطر خبطی که کردیم و یه مدت موادفروش شدیم حتما می کشنمون،تو خودت هوای دخترم رو داشته باش سام.می دونم قلبت پاکه..ازت نمی خوام من رو ببخشی،فقط ازت می خوام بچه ام رو نگه داری!

مات مونده بودم.توقع نداشتم که تا این حد سیاه بازی کرده باشن و من تا این حد فریب خورده باشم! فقط تونستم همین رو به دختری که دیگه دوستش نداشتم بگم:

- چطور دلت اومد؟

خواست جوابم رو بده که دستش رو کشیدن و بردنش.دیگه هیچ وقت نشد که الی جوابم رو بده.هیچ وقت نفهمیدم چطور تونست من رو بازی بده و از اون بدتر چطور تونست انقدر نامرد باشه؟واقعا زندگی با اون مردکِ موادفروش صرفید؟نمی دونم!

وقتی برگشتم خونه،دیگه دوستت نداشتم.دیگه نمی خواستمت.دلم می خواست تو رو،با وجود چشمهای معصومت،از پنجره پرت کنم بیرون...نگاهت که می کردم یاد الی میوفتادم.از خودم متنفر می شدم.از تو هم همینطور!

دیگه اون بچه ی ناز نبودی! حالا که فهمیده بودم بچه ی مجید و الی هستی،دوستت نداشتم و نمی‌خواستمت!

romangram.com | @romangram_com