#این_مرد_ویران_است_پارت_38
شکست خورده،روی زمین نشستم و مثل یه بچه ی دو ساله گریه کردم.مگه همش چند سالم بود که آنقدر عذاب کشیده بودم؟همش 20 سالم بود! سه سال زندان بودم،پهلوی هر کس و ناکسی،همه ی عمرم رو توسری خور و بله قربان گو بودم،همیشه مظلوم بودم و حقم رو دیگران خورده بودن.کاری از دستم بر نمی اومد!من همه چی رو باخته بودم!عشق و علاقم رو،زنم رو، همه ی زندگیم رو!
باغ و خونه و زمین رو فروختم و با پولش یه کاری دست و پا کردم.یه عینک خریدم و بعد از شاید بیشتر از ده سال، دنیا رو شفاف دیدم.خودم رو توی کار کوچیکی که شروع کرده بودم غرق کردم ولی مگه می شد؟فکر الی ولم نمی کرد.آخه مگه من چی کم گذاشته بودم براش؟من بخاطر اون از روستا پا شدم اومدم تهران..!من که هر چی می گفت می گفتم چشم!پس چی شد یهو؟کارم،زیاد رونق نگرفت.جوری که گاهی ضرر هم می کردم.دست به دامن البرز شدم که اونم کمکم داد! یعنی بیشتر مجبور بود که کمکم کنه.چون می دونست که می تونم پته اشون رو بریزم رو آب.فقط نفهمیدم چرا سرم رو زیر آب نکردن؟با یه اشاره می تونستن من رو از صحنه پاک کنن..!شاید دلشون سوخته بود برام!
زندگی ام همینجور ساده و بی هیچ مشغله ای می چرخید! دلم از اینکه نه به گلسا رسیدم نه تونستم الی رو نگه دارم می گرفت. باز مصمم شدم برم یه بار دیگه الی رو ببینم.دلم برای اون دختر شیطون تنگ شده بود!.هر چی باشه اون زن من بود؛هر چقدر هم که انکار می کرد!
رفتم در خونه اشون.خونه اشون در مقابل خونه ای که من صاحب شده بودم هیچی نبود! واقعا مونده بودم من رو به چی فروخت؟منتظرش وایستادم.حوالی بعد از ظهر بود که همراه اون بچه ی قنداق پیچیده از خونه ی نقلی اشون بیرون زد.خوشگل بود و خوشگل تر هم شده بود! یه کم لاغر تر از اون وقتا بود ولی یه چیزی داشت که قبلنا نداشتش؛یه لبخندی که من واقعی بودنش رو تشخیص دادم. لبخندی که انگار ناب ترین لبخندی بود که بعد از ازدواجم با الی دیدم! از اینکه نداشتمش،یه لحظه بغض گلوم رو گرفت.نتونستم طاقت بیارم و رفتم جلو.با دیدنم یه هین کشید.چشم هاش از ذهنم بیرون نمی رفت.قهوه ای چشم هاش خالص ترین قهوه ای رنگی بود که دیده بودم! درسته زیباییِ گلسا رو نداشت،اما انگار اون لحظه زیباترین دختر دنیا الی بود!
اخمی کرد و گفت:
- چیه؟چرا راهم رو گرفتی؟
دلم برای صدای همیشه حق به جانبش تنگ شده بود.از تمام دار دنیا یه دختر به من رسید که اون رو هم از دست دادم!.برام خیلی سخت بود!
-سلام!
یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:
- برو کنار سام.
-چرا این کار رو باهام کردی؟چرا ولم کردی؟من شوهرت بودم الی!
توی چشم هام خیره شد و گفت:
- شوهر من،مجیده.بهتره زودتر بری کنار سام وگرنه جیغ جیغ می کنم!
خواست بره که مچش رو گرفتم که جیغ کشید.دستش رو ول کردم و التماس وارانه گفتم:
- بهم بگو الی.چرا این کار رو باهام کردی؟چرا عذابم دادی؟مگه دوستت نداشتم؟مگه هر کاری گفتی نگفتم چشم؟مگه همه ی تلاشم،این نبود
که تو خوشحال باشی؟الی...
حرفم تموم نشده بود که یه مشت توی صورتم خوابونده شد!.مجید بود؛رقیب نامرد من!.افتاد به جونم و یه ردیف فحش رکیک به خودم و خانواده ام بست.آخه چیِ این مردِ وحشیِ بی ادب از من بهتر بود؟مردی که هیچ کدوم از کتکهاش رو نتونستم جواب بدم.رفتم.گیج بودم و این گیجی ای،این نامفهومی نمی ذاشت روزم رو بگذرونم. همش یه جمله از ذهنم رد می شد:مگه من چیکار کرده بودم؟!.چی شد؟
چند وقت گذشت.دیگه نرفتم سمت خونه ی الی.گذاشتم این نامفهومی همونجور توی ذهنم بمونه.دلم نمی خواست دهن به دهنِ اون مرد بزارم و یه شرِ جدید برای خودم درست کنم!
romangram.com | @romangram_com