#این_مرد_ویران_است_پارت_37
خرم کرد و گفت:
- از پولای خان بردار!
تا دو هفته تماماً حرفش این بود ولی قبول نکردم. من عمراً خودم رو توی این دام می انداختم...با اینکه اون دختر رو دوست داشتم ولی می ترسیدم خان خریده باشدش و بخواد من رو فریب بده و بندازه توی دام...ولی من ترجیح دادم با پول خودم پاشم برم تهران. ولی هر چقدر جون می کندم فایده نداشت که نداشت...مگه با یه قرون دو هزار من می شد رفت تهران؟پس فکر بهتری کردم..یه روز که پسرای خان رفته بودن شکار،رفتم پیش خود خان...
خان یه مرد قد بلند بود که من بی نهایت شبیهش بودم.چیزی که خان ازش متنفر بود. خان از شباهتش به من متنفر بود...هر روز هم من بیشتر بهش شبیه می شدم! جوری که یه نسخه ی دوم از اون می شدم.
بهش گفتم:
- خان،پول می خوام که برم تهران.
خان یه خوشه انگور رو گرفت توی دستش و گفت:
- واسه چی؟
-می خوام برم.اونجا راحت ترم.
خندید و گفت:
- جاه طلب!
چیزی نگفتم.وقتی دیدم هیچی نمی گه حرف آخرم رو زدم:
- پول بهم ندی،همه ی گندکاریاتو لو می دم.
و اینطوری تا یک هفته جای کتک های قلچماق ها روی کمرم درد می کرد..و اون دختر هم بجای اینکه دلداری ام بده از شب تا صبح به زخم هام می خندید.آخه چلاق شده بودم و به طرز پنگوئن وارانه ای حرکت می کردم.انقدر من اصرار کردم که خان یک مقدار پول داد و من و دختر راهی تهران شدیم.یک خانه ی نقلی گرفتیم و زندگی مون رو شروع کردیم.سه ماهی از رفتنم می گذشت که یکی از رقیب های خان،دستِ خان رو رو کرد.خان و تمام کثافت کاری ها و راندخواری هایش رو شدن.من هم شاد و خوش و خرم بودم که خان و پسراش دارن تاوان پس می دن که در خونه ی خودم رو هم زدن و گرفتنم.با پاپوشی که رقیب خان برام دوخته بود و شهادت های الکی خان و پسراش من هم قاطی ماجرا شدم.اون رقیب،بابای البرز بود! از البرز که قهرمان هشت نه سالگی ام بود متنفر شدم.
و اما اصل قضیه چی بود؛زندگی من از اول پر بود از نیرنگ،فریب،خــ ـیانـت،نامردی،خنجر زدن از پشت!هیچ وقت نفهمیدم چرا پایه ی زندگی ام اینا بودن...هیچ وقت!
یک سال با کمک البرز برام زندان بریدن.مثلا اگه اون نبود قرار بود ده سال زندان بمونم.خان هم تبعید و پسراش به جز ندیم که بخاطر کشتن گلسا اعدام شد بقیه محکوم به ده یا پونزده سال حبس شدن.هدف بابای البرز در واقع چیز دیگه ای بود.در واقع بخاطر کار خان، اموالشون مصادره می شد ولی با هربه های بابای البرز که یه وکیل پایه یک دادگستری بود،همه ی اون مال رو با هزار دوز و کلک مال خودش کرد.من هم به البرز گفتم که اگه سهم من رو جدا نکنن،دستشون رو رو می کنم.از اون همه مال مگه چقدرش مال من می شد؟...سهمم که یه باغ و یه زمین و یه خونه می شد بهم دادن...
اما اینا هیچ کدوم دلم ذو نسوزوند.جز وقتی که برگشتم و دیدم زنم نیست...کسی که دوستش داشتم نبود! فکر می کنی اسمش چی بود؟اسمش الی بود! الی نبودش.تا یه هفته دنبالش گشتم تا اینکه فهمیدم با یه مرد ازدواج کرده. دهنم باز مونده بود!یه بچه هم داشت..وقتی رفتم در خونشون،شوهرش یکی زد توی صورتم و گفت:
- برو...
من هم هیچ مدرکی نداشتم که الی زن منه..من حتی شناسنامه هم نداشتم و عقد ما،در واقع یه صیغه دائم بود! اینجا همه چی رو باختم!برگ برنده دست الی بود و من رو دور زده بود...
romangram.com | @romangram_com