#این_مرد_ویران_است_پارت_36
- مگه میشه به پسر خان زن ندن؟
عصبانی شد و پیپش رو پرت کرد سمتم و گفت:
- تو پسر من نیستی.
بلند شدم و گفتم:
- نمی تونین انکار کنین.من پسرتونم! از خونتونم.
پرتم کرد بیرون. از لج من،گلسا رو برای پسر سومش گرفت.جلوی چشمم براش عروسی گرفت و من رو گذاشت به کارگری.خواست به همه نشون بده که شایعه ی اینکه من پسرشم دروغه و من کلفتشم...و همینم شد! تا صبح ازم کار کشیدن و من هر لحظه اش رو گریه کردم.مگه چند سالم بود؟شونزده سالمم نبود. اینا هیچی،ورود گلسا به خونه اول بدبختی ام بود.وقتی موهاش رو می بافت و با اون لباس های خوشگلش توی حیاط چرخ می زد،انگار چاقو می کردن توی قلبم و قلبم رو در می آوردن.وقتی آهنگ محلی می خوند. وقتی خوش و خرم دست تو دست ندیم توی خونه می چرخیدن...وقتی ندیم باهاش خوش و بش می کرد...وقتی توی اون حیاط لعنتی دور هم جمع می شدن و با هم می گفتن و میخندیدن..همه ی اینا من رو اذیت می کرد. مگه چه گناهی کرده بودم که مامانم رفت؟چه گناهی کردم که بچه ی زن دومم؟به ناحق،اذیتم کردن.
یه بار بقیه رفته بودن مهمونی و هیچ کس خونه نبود. گلسا پشت پنجره نشسته بود و شعر می خوند.من هم یه گوشه نشسته بودم و نگاهش می کردم و شهلا هم موهای مشکی بلندش رو شونه می زد...ندیم مست اومد خونه.دیوونه شده بود و شروع کرد به زدن گلسا.هیچ کاری نمی تونستم بکنم.کافی بود خان بفهمه تا سرم رو بذاره روی تنم.طاقت نیاوردم.جیغ هاش مثل سوهان روی قلبم بود. رفتم که کمکش کنم که شهلا جلوم رو گرفت و گفت:
- توی مسائلی که بهت ربط نداره دخالت نکن.
التماسش کردم ولی نذاشت...جلوم رو گرفته بود و نمی ذاشت برم تو.دودلی ام هم به این دامن زد و نرفتم..اون شب مردم و زنده شدم.با هر جیغِ گلسا من یه بار می مردم...زجرکش شدم.صبح که خان و زنش و پسرش برگشتن و اومدن،با جیغی که زنش زد فهمیدم گلسا دیگه رفته.ندیم کارش رو ساخته بود و انقدر زدش تا مرد...سریع همه جا رو رفت و روب کردن و با ماستمالی گفتن دختره مریض شده. با پول یه دکتر رو خریدن و بقیه اش هم که معلومه... گلسای بیچاره رو کشتن و به ناحق رفت! ندیم هم هنوز یه ماه نگذشته بود که یه زن دیگه گرفت و این وسط فقط من تلف شدم...خان فقط من رو عذاب داد و تموم شد. می خواستم برم مدرسه ولی نمی شد. شناسنامه نداشتم.از همون اول برام شناسنامه نگرفته بودن.توی خونه،با هی و هوی صدام می زدن؛انگار که دارن سگشون رو صدا می زنن.اون موقع که کلاس اول رو خوندم،با پارتی خان بود! گذشت و گذشت.گلسا از ذهنم رفت.کارم شده بود از صبح خرکاری تا شب و شب هم یه لقمه نون و دوباره روز از نو،روزی از نو!
هفده سالم تموم نشده بود که از یکی از خونه ها دزدی شد.کار،کارِ مرادعلی پسر دیگه ای از خان بود.یکی از روستایی ها دیده بود که مرادعلی از خونه ی اونا جواهر دزدیده...اون که پول داشت،من نمی دونم این دزدی دیگه چه صیغه ایش بود؟..ولی این هیچی،خان که فهمید شرفش داره میره،من رو قربانی کرد و جوری صحنه سازی کرد و اون مرد روستایی رو خرید که همه چیز به ضرر من تموم شد و منِ بی خبر از همه چیز شدم دزد!
هر چی می گفتم من نیستم توی گوش کسی فرو نمی رفت. فرستادنم زندان...دو سال اونجا بودم.مگه من چه گناهی کرده بودم که تاوان پس دادم؟ تاوان رو من پس دادم و عذابش رو من کشیدم. این همه سختی برای من زیادی بود.درست مرد بودم، ولی دیگه طاقتم طاق شده بود و نمی تونستم تحمل کنم!ولی کسی نبود به دادم برسه... دو سال رو اونجا موندم...
وقتی برگشتم به جای اینکه کسی بگه دستت درد نکنه که گـ ـناه یکی دیگه رو تو،تاوانش رو پس دادی،دست خواهرزاده ی خان رو گذاشتن توی دستم و گفتن:
- برو بگو خدا رو شکر که خواهرزاده ی خان رو بهم دادن.
ولی من که نفهم نبودم می دونستم این دختر،دختر درستی نیست و برای همین به من انداختنش.حالا دختره کی بود؟.یه دختر زبون دراز شیطونِ بی پروا! از همون اول هم سر و دمش می جنبید.قیافه اش خوب بود؛نه به خوبی و دلنشینی و معصومیتی گلسا.از بس دختر پررویی بود،اون موقع ها کسی نمی گرفتش.من هم تا می گفتم اِهِم خان یه اشاره به قلچماق های اطرافش می کرد یعنی حرف اضافه بزنی،گور خودت رو باید بکنی.
من هم دهنم رو بستم.خان که هیچی،از پولایی که جمع کرده بودم،خرج عروسیم رو دادم.البته عروسی که چی،جمعِ یه مشت ولِ بیکارِ مفنگی.مگه خان می ذاشت یه بزرگ روستا یا اشراف زاده پاش رو بذاره تو مهمونی؟! ولی چیزی که خیلی متعجبم می کرد این بود که این دختره چرا ناراحت نشد؟ اصلا براش مهم نبود! من هم گفتم حتما اهل بریز و بپاش نیست...شب وقتی همه رفتن،خان اومد و گفت یکی از اتاقها واسه ی شما،البته اتاق از ساختمون فرعی نه ساختمون اصلیه که خودش و زن و بچه اش توش بودن.و زندگی من و اون دختره ی مرموز شروع شد...توی عمرم،دختر به پررویی اون ندیده بودم!.چند روز که گذشت،گلسا و سختی هام یادم رفت و تمام فکر و ذکرم شد دختره...اونم خوب بلد بود چطور عاشقم کنه.بلد بود چطور با یه لبخند و ناز و ادا فریبم بده. فکر کردم خیلی خوشبختم! چند وقت از زندگیم رفته بود که دختره توی گوشم خوند:
- بریم تهران تا از دست این خان و زورگویی هاش و سرکوفت های زنش و پسراش راحت شیم.
من هم گفتم:
- پولش رو ندارم.
romangram.com | @romangram_com