#این_مرد_ویران_است_پارت_35

حوصله اش را نداشتم.بلند شدم.خواستم بیرون بروم که گفت:

- الیسیما اینطوری نباش.من رو داغون می کنی..

برگشتم سمتش.از کله ام دود بلند می شد:

- تو رو داغون می کنم؟منظورت چیه سام؟ها؟مگه برات مهمه؟تو اصلا درد کشیدی که به من میگی آروم باشم تا تو عذاب وجدان نداشته باشی؟اصلا مفهوم درد کشیدن رو می فهمی؟

پوزخندی زد و گفت:

- من سختی نکشیدم؟تو آخه از زندگی من چی می دونی؟فکر کردی برام مهم نیستی و از این اتفاق خوشحالم؟پس بخاطر کی سکته زدم؟! به خاطر کی این چند روز توی کما بودم؟من پدرتم الیسیما!

دیگر طاقت نداشتم.دیگر نمی توانستم بیش از این دروغ هایش را تحمل کنم.جوابش را مانند خودش با یک پوزخند غلیظ دادم:

- تو پدر من نیستی سام.سعی نکن انکار کنی.

چشم هایش گشاد شدند.فهمید که فهمیده ام.دلم آرام گرفت.حس می کردم دیگر احمق نیستم! دیگر احمق فرض نشده ام. از آن اتاق لعنتی بیرون زدم.

*محور اصلی*

-همه ی بدبختی ام، از وقتی شروع شد که چهارشنبه به دنیا اومدم.می گفتن وقتی کاری رو از چهارشنبه شروع کنی حتما به سرانجام نمی رسونیش.و همه اینا که امروزه بهش می گن خرافات با سر زا رفتن مامانم مُهر تائید خورد. دیگه بی سرپناه شدم.مامانم زن دوم بود و من هم بالطبع پسر زن دوم. مامانم که رفت، بهم گفتن نحس.گفتن نیومده مامان خودش رو کشت. از همون بچگی همه اشون چپ چپ نگاهم کردن تا وقتی که زنده بودم و زنده بودن. از همون اول،بهم فهموندن که یه اضافه ی نحسم! بابام خان‌زاده بود.اون هم ترجیحاً، به خاطر حرف مردم و حفظ آبروش، من رو کنار زد. تنها شدم. سپردنم دست شهناز. منِ خان‌زاده رو سپردن دست یه زنِ نادرست.یه زنِ عوضی که ذره ذره زجر کشم کرد. شهناز خواهر شهلا بود. اون وقتا توی خونه ی ما کار می کرد. شهلا هم بودش؛منتها اون دایه ی بچه های زن اول بود. شهناز یه نمونه ی اهریمن بود. وحشی، بی رحم، بی عاطفه و سنگدل.دهنم رو با کتک می بست.سهم خاصی که از غذا نداشتم؛ ولی وقتی غذایی هم شهلا قایمکی به دستم می داد، شهناز می خوردش.حق نداشتم توی حیاط پا بذارم. حق نداشتم با بچه های زن اول حرف بزنم و بازی کنم.حقِ هیچ کاری نداشتم. فقط می تونستم با بچه های ولِ تو کوچه بازی کنم.منم شدم عین اونا.دیگه خان زداگی رفت و من هم شدم یه بچه ی یتیمِ ولِ کثیف! ول بودم توی کوچه.ولی باز هم تو سری خور بودم.توی بازی ها رام نمی‌دادن،اونا هم می گفتن نحسم.وقتی هم رام می دادن،می شدم توپ جمع کن. هیچ دلخوشی از بچگیم نداشتم.همه ی تلاشم این بود توجه ی خان رو جلب کنم ولی مگه می شد؟تا پام رو می ذاشتم توی حیاط،پسرهای زن اول یه چک می زدن توی صورتم و پرتم می کردن بیرون. یه بار،فقط یه بار یکی اشون رو زدم، زن اول که اون موقع ها خانم بزرگ صداش می کردن،کاری بهم کرد که از خلقت خودم متنفر شدم. بدبختم کرد. بدبخت بودم، بدبخت ترم کرد.خوب که خودش کتکم زد هیچ،تا یه هفته انداختنم توی اسطبل اسب های سوارکاریشون.وقتی هم که خواستم با هزار تا ذوق و شوق برم مدرسه،فهمیدم که من رو مثل بچه های زن اول نمی فرستن بهترین مدرسه ی شهر و توی اون سوز و سرما،با ماشین نمی‌فرستنم!

خان چون نمی خواست زیاد زیر علامت سوال بره و مردم بگن بخیل و حسوده،یه دست لباس شیک و یه دست کفش برام خرید ولی آخرش چی شد؟...شهناز ازم گرفتشون و دادشون به پسر خودش.یکی هم زد توی گوشم و گفت:جرات داری برو به خان بگو...و من هم می دونستم اگه پام رو بذارم توی حیاط،قبل از اینکه به خان برسم،بچه های خانم بزرگ می اندازنم بیرون و جفت پام رو قلم می کنن.

من از شهناز که خدمتکار اون خونه بود هم بدبخت تر بودم.اون حداقل حق داشت وارد حیاط و اون باغ دوست داشتنی بشه ولی من نه! خلاصه،من هم با همون لباس های کهنه ام رفتم مدرسه.فکر می کردم همه چی به خوبی و خوشی تمومه ولی وقتی معلم گچ گرفت دستش و روی تخته نوشت فهمیدم این اول بدبختیمه.چشمهام ضعیف بودن و هیچی نمی دیدم.همه چی کوفتم شد. رفتم خونه و به شهناز گفتم که بی توجهی کرد.باز هم خواسته هام سرکوب شدن...به شهلا هم گفتم که اون هم گفت:چون محمود،یکی از پسرهای خانم بزرگ،عینک خریده تو هم هــ ـو*س کردی ولی خودت رو هم جرواجر کنی برات نمی‌خرن..پس برو پی بازیت بچه! ولی من کاری با عینک محمود نداشتم،من واقعا چشم هام ضعیف بودن.من هم که نمره هام افت کردن.همه گفتن این چرا انقدر احمقه؟...این چرا فلانه بهمانه؟مگه ما نگفتیم این نحسه.؟!.منِ 7 ساله رو عذاب دادن با حرف هاشون،کتک هاشون،زورگویی هاشون،بدبودن هاشون! کلاس اول رو دوبار تجدید شدم و بالاخره بار سوم با کمک یه پسر با تقلبی تونستم کلاس اول رو پاس کنم.و اون پسر کسی نبود جز البرز الان...

همه چی گذشت و گذشت و من هی بیشتر از خانواده دور می شدم و کورتر و کورتر می شدم...تا اینکه تقریبا حوالی سال پنجاه و هفت و اینا بود که انقلاب شد. بابای منم یه خان زاده ی شدیداً سفت و سخت حامی شاه بود. با ورود شاه، مجبور شد از کشور بره ؛ ولی نتونست..پس همه ی دار و ندارش رو فروخت و رفتیم یه روستا حوالی مرز تبریز و آذربایجان. اونجا موندگار شدیم. البته اینم بگم که من رو از عمد جا گذاشته بودن؛ ولی شهلا من رو با خودش آورد و بعدش هم گفت:فکر کردم جا مونده آوردمش.نمی‌دونستم می خواستید جاش بذارید...بابام هم چیزی بهم نگفت. من رو از درس خوندن منع کرد و فرستاد پیِ کار.پسرای مفت خور خودش روز به روز چاق و چاق تر می شدن ولی من رو فرستاد پی بدبختی و کار. از طلوع صبح تا خودِ شب من توی گاوداری ها و سر زمین ها کار می کردم...خان به هر دری زد تا برگرده تهران ولی نتونست.انقلابی ها همه ی حکومت رو به دست گرفته بودن و دیگه جایی برای کسی مثل بابای من نبود. البته یکی از پسرهاش رو گرفتن ولی خان قبل از اینکه پسرش زبون باز کنه و خودش رو هم لو بده،کشتش.با حیله و سیاه بازی کشتش. اینا رو کسی به من نگفت جز شهلا که با فضولی درونش، سر از زیر و بم این خونه در آورده بود.شهناز هم مُرد و پسرش عین من شد یه بدبخت تو سری خور. منتها اون قوی تر و زورگو تر بود و حقِ من رو همیشه می خورد و من باز هم بدبخت بودم.بی سر و زبون بودم و نمی تونستم مثل اونا حق خودم رو بگیرم.گذشت و گذشت...یه دختری توی همسایگی امون بود،اسمش گلسا بود. ازش خیلی خوشم می اومد.خیلی دختر خوب و محجوبی بود.عاشق چشم های مشکی اش بودم.برای اولین بار به خودم اجازه دادم و رفتم پیش خان و گفتم:این دختر رو می خوام.

دختر کدخدا رو هم خواسته بودم!.خان خندید و گفت:

- خوش اشتها هم هستی.

من هم سرم رو انداختم پائین.هیچی نگفتم که دستی به چونه اش کشید و گفت:

- فکر کردی دخترشون رو به تو می دن؟

سعی کردم شجاع باشم ولی چه فایده؟گفتم:

romangram.com | @romangram_com