#این_مرد_ویران_است_پارت_34


- من دیگه دختر نیستم.

نبض شقیقه اش شروع به زدن کرد و رگ گردنش متورم شد. سرخی چشمانش بیشتر شد و گفت:

- اینطوری نگو الیسیما.

دستش را پس زدم و بلند شدم. عصبانی بودم و دلشکسته.غریدم:

- چرا نگم؟چرا نگم؟بسه انقدر دهنم رو بستم. بذار الان همه چیو بگم...بذار خالی شم. من دیگه یه دختر نیستم!یه زنم!توی این جامعه روی خوشی ندارم.به چشم یه آدمِ بد بهم نگاه می کنن...برای چی؟برای اینکه تو حماقت کردی! تو من رو مثل همیشه ول کردی و دیر رسیدی! همیشه دیر می رسی. تو نوشدارویی بعد از مرگ سهراب. تو به هیچ دردی نمی خوری.تو...ازت متنفرم سام.

دست هایم می لرزیدند...چرا خودم را به سام نشان دادم؟چرا رو کردم که لبِ پرتگاه نابودی ام؟چرا؟نباید خودم را جلوی آن نگاه خاکستری اش می باختم.نباید!باز هم خراب کردی الیسیما.

دستم را گرفت که پسش زدم.با دستهایش صورتم را محکم گرفت و گفت:

- الیسیما،من واقعا متاسفم.من نمی دونم چی بگم!.تقصیر منه که دیر رسیدم..تقصیر منه.من رو ببخش. خب؟ببخشم الیسیما.بگو من رو می بخشی!

طاقت نداشتم.دیگر خودم را باخته بودم. اشک از گوشه ی پلکم شروع به ریزش کرد.چشم هایم تار شدند و سامی که گونه اش خیس می شد را تار دیدم.دیگر من آن الیسیما نبودم!

بغلم گرفت.برای یک لحظه فراموش کردم پدرم نیست. فراموش کردم که دوستش ندارم.آرام شدم.با یک حرکتش، کیش شدم و در معرض مات شدن قرار گرفتم. نه،نه نمی توانم. نمی توانم با مهر و محبت او آرام شوم.کنارش زدم. وقتی بغلم گرفت،یاد آن آغوش اجباری افتادم.یاد آن نابودی خودم افتادم...هر چقدر هم که بخواهم به خودم تلقین کنم اشکال ندارد، فایده ندارد.من باختم...نباید به خودم ثابت کنم که هنوز هم من همان الیسیمای قبلی هستم. نه من فرق دارم.الان با تمام بچه های کلاس، با فاریا و هر کس که می شناسم فرق دارم!

با شنیدن حرفِ سام فوران کردم. با شدت غیرقابل کنترلی جیغ کشیدم و به جان تک تک وسایل اتاق سام افتادم. او هیچ وقت نمی داند چه حرفی را باید بزند و چه حرفی را نباید؟! سام جلو آمد که دهانم را بگیرد اما نتوانست. من در حالِ ریزش بودم.جیغ هایم تمام نمی شدند.این یک حرفش از کنترلم خارج بود...

با نالانی گفت:

- ببین الیسیما من به خاطر خودت گفتم.گفتم شاید بخوای انتقام بگیری.آروم باش...

گلدان کریستال را روی زمین زدم و گفتم:

- تو از خودت خجالت نمی کشی؟تو از من می خوای برم پزشکی قانونی و جار بزنم که دیگه یه دختر نیستم؟ تو از من همچین انتظاری داری؟تو یه احمقی سام!

روی تخت سقوط کردم.داشتم دیوانه می شدم.موهای کوتاهم را چنگ زدم.دلم می خواست خودم را دار بزنم.چقدر خفیف شده بودم؟انقدر که سام بیاید و به من بگوید برویم پزشکی قانونی تا همه زن شدنت را بفهمند؟ در کتم نمی رود اینکه می گویند تو بی تقصیری و به تو،به حریم تو تجاوز شده است! از دید دیگران این منم که پاکی ام را از دست داده ام. چه فرقی می کند که چگونه؟!چه فرقی می کند می‌خواستم یا نه!

سام با فاصله نشست و گفت:

- تو رو خدا انقدر خودت رو آزار نده الیسیما.یه چیزیه که اتفاق افتاده،تو دیگه بهش فکر نکن.خب؟دیگه فراموشش کن! اصلا من اشتباه کردم که بهت گفتم...


romangram.com | @romangram_com