#این_مرد_ویران_است_پارت_32


-و انقدر ضعیف!...نمی دونستم با اون زبون ده متری ات، قد یه فندق هم عقل تو کله ات نیست!

چشم هایم را آرام بستم و باز کردم و قلب سنگینم را سرکوب کردم تا بتوانم حداقل جلوی این مردک تازه به دوران رسیده آبرویم را جمع کنم و دهانش را جوری ببندم تا دیگر نتواند به من بگوید ضعیف!

-تا وقتی سام نیست،می تونی عقده هات رو خالی کنی.جلوت رو به هیچ وجه نمی گیرم.

حرصی نگاهم کرد.برای اینکه حرصش را نفهمم بلند خندید.البته کاملا عصبی می خندید و فکر می کرد من نمی فهمم!

-خوشم میاد که هر چی بشه،زبون درازت رو از دست نمی دی! نکنه بخاطر حال بد سام خواستی خودت رو بکشی؟ پس بذار خیالت رو راحت کنم. مرخص شده و کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه می تونی ماه شب چهارده رو رویت کنی!

نمی توانستم هیچ واکنشی نشان دهم. دلم می خواست به اتاقم پناه ببرم و از نو همه چیز را تخریب کنم. حالِ بد روحی ام به کنار،به هوش آمدن سام را کجای دلِ زخم خورده ام می گذاشتم؟!...آن سامِ منفور عوضی زنده شده بود؟ باز می خواست بیاید و من را عذاب دهد؟... پس آن ورد لعنتی چرا اثر نکرد؟و من تاوان دادم، بهایش را پرداختم، سام چرا نَمرد؟چرا؟چرا؟چرا من شکستم ولی سام هنوز هم پا برجاست؟این سام چرا نابود نمی شود؟ چرا انقدر سگ جان آفریده شده است؟چرا این مرد ویران نمی شود؟

خواستم بلند شوم و به اتاقم بروم و از دیدن این مرد رهایی یابم که گفت:

- من می دونم از سام متنفری!

پوزخندی زدم.سیگار نصفه اش را در جاسیگاری روی عسلی نهاد و گفت:

- و اینم میدونم که برای پولاش حرص می زنی!

خب با آن رفتار وحشیانه و گستاخانه ام با سام،انتظار چنین برداشتی را از البرز داشتم. پس تعجب نکردم و عصبانی نشدم.ادامه داد:

- اینم می دونم که یه مدت دنبال یه راه حل برای مردن سام می گشتی....

دیگر نمی دانستم تا این حد را هم می داند! پوزخندی زد و نگاهی به چشمانم کرد و گفت:

- سعی کن محتاط تر باشی!

بدون شک این یک هشدار بود ! باید قبل از اینکه مهم ترین راز زندگی ام را می فهمید،کنارش می‌زدم.ولی قدرتی نداشتم. پس باید زودتر کاری می کردم تا کنار برود؛خودش با پای خودش! اما این یکی از مغز شانزده ساله ام بر نمی آمد، مخصوصاً حالا که اعصابم خرد و خاکشیر بود.ترجیحا باید از فاریا در این باره کمک می گرفتم...

باز که به اتاقم رفتم و شیشه خردها را دیدم حس کردم یک مرد پنجره را باز می کند و از هاله ی تاریکی اتاق بیرون می آید. این اتاق من را یاد آن خراب شده می انداخت. نمی خواستم جلوی البرز وا بدهم،پس ترجیحاً راهم را به سمت اتاق سام کج کردم.بقیه اتاقها قفل بودند و کلیدشان را نداشتم...در اتاق را باز کردم. روی تخت نرم و سلطنتی نشستم.آباژور را روشن کردم.یک دختر کوچک شش ساله با گریه به اتاق آمد، خواب بدی دیده بود...از سام می ترسید.با چانه ی لرزان راهش را به سمت اتاق خودش کج کرد و با گریه و زاری تمام شب را بیدار ماند...

یک دختر هشت ساله آمد تا کسی برایش درس بگوید ؛ اما سام بی حوصله بود. شرکتش رو به نابودی بود و وقت سرخاراندن هم نداشت چه برسد به توجه به یک دختر کوچک!...

یک دختر نه ساله در را باز کرد.یک چادر بلند سفید پوشیده بود؛ سن تکلیفش رسیده بود. می خواست اولین نمازش را پدرش به او آموزش دهد؛ اما سام کوتاه گفت:


romangram.com | @romangram_com