#این_مرد_ویران_است_پارت_31
این یک خواب است...این یک دروغ است...این یک وهم و خیال است!..من بازنده نیستم...من شکست نخورده ام... من زندگی و تمام هستی ام را نباخته ام...
دوباره جلو می آید که هیستریک جیغ می کشم که می خندد! او حتی از سام هم منفور تر است! بیرون می رود...
تمام بدنم درد می کند. چشم هایم هم که از اشک تار می شوند اعصابم را به هم می ریزند. چانه ی لرزانم هم متوقف نمی شود.دوست دارم در دهانم بکوبم تا هق هق نکند. لباس های مچاله شده ام را چنگ می زنم.چه کسی فکرش را میکرد؟..سام نحس بود.پس از چند وقت من را به بیرون رفتن دعوت کرد و اکنون، عاقبتش من را تخریب کرد... نمیتوانم محکم باشم! در این موضع کم آورده ام! آنقدر می لرزم که نمی توانم دکمه ی مانتویم را ببندم.من چقدر ضعیف و چقدر بیچاره بودم.
صدای سام در خانه می پیچد. او نوشدارو است پس از مرگ سهراب.به هیچ وجه نمی گذارم شکستم را سام بفهمد! سامِ منفورِ عوضیِ مسببِ این شکست!
در باز می شود و سام به من نگاه می کند. صدای خانه تحت محاصره است توسط پلیس در خانه می پیچد. سام جلو میآید و من را در آغوش می گیرد. حالم از اوبه هم می خورد! دوست دارم در صورتش که نگرانی نمایشی در آن موج میزند، تف کنم .او همیشه دیر می رسد! دست هایم را روی سینه اش می گذارم و کنارش می زنم.بغضم باز می شکند و اشک هایم روان می شوند...تمام بدنم دچار یک رعشه می شود..سام نمی تواند اصل قضیه را از روی لباس مچاله و شلوار وا رفته و موکت خونی بفهمد؟! نمی تواند صورت قرمز شده ی من و لب های رنگ پریده ام را ببیند و بفهمد شکستم را؟!
آه،باز هم لامپ خاموش و تاریکی محض به دادم رسیده است!
***
سام در کما به سر می برد.درست در روز سوم، یک سکته ی ناقص را از سر گذراند. دکتر ها می گویند که احتمالا خوب می شود. وقتی به خانه برگشتیم و من تب کردم و هزیون گفتم، سام همه چیز را فهمید.از هزیون گفتن ها و حرف های دکتر مبنی بر اعصابِ نامیزان من،سام فهمید که من دیگر دختر نیستم و سکته زد. روز سوم گذشت و الان هم چهارده ساعت از روز ششم می گذرد و سام هنوز زنده است. دیگر مُردنش برایم مهم نیست...تاوان مرگ سام، از بین رفتن دنیای دخترانه ی من در شانزده سالگی بود! شدید دلم می خواست بدانم خرچران چه تاوانی برای لغو امتحان فیزیکش داد؟!
دست و پایم هنوز درد می کرد. به سختی و با دردسر هجده پله پائین آمدم. شهلا نبودش؛حالا که باید در خانه به من کمک می کرد،رفته بود تا تمام امامزاده ها و مسجد ها را متر کند تا سام زنده بماند. یک بیسکویت برداشتم و دوباره هجده پله را بالا رفتم.
رو به روی آینه ایستادم.چند جای صورتم با چسب زخم پوشانده شده بود، لب هایم ترک خورده بودند و گوشه ی پیشانی ام یک زخم کوچک جای خشک کرده بود...گردنم را با پوشیدن یک لباس که یقه اش تا گردنم می رسید و برگشت می خورد،پوشانده بودم تا نگاهم به خودم نیفتد. دست هایم کبود شده بودند و چند جایش زخم خود نمایی میکرد . نگاهم به موهایم گره خورد .این ذهن لعنتی دوباره به کار افتاد؛تعریف هایش از موهایم و نفس هایی که لای آن ها کشید و بـ ــوسه ای که روی تار تارش نشاند،اعصابم را متشنج کرد. جیغ کشیدم و قبل از اینکه ذهنم فعال شود قیچی را از روی میزم برداشتم و ناشیانه موهایی که تا پائین تر از کمرم می رسید و سام هم همیشه نظر خاصی به آنها داشت را،تا بیخ گوشم کوتاه کردم. دیوانه وار جیغ می کشیدم. از دختری که در آینه به من نگاه می کرد بدم می آمد...ادکلن محبوبم را برداشتم و به آینه کوبیدم تا دیگر این دختر منفور را نشانم ندهد...آینه شکست و تکه هایش در قلبم فرو رفت...
از زندگی بریده بودم.آن مرد کریه،تنهایم نمی گذاشت...سکوت خانه جانم را می گرفت. چرا مادر ندارم؟چرا سام پدر نیست؟ چرا شهلا رفته است؟چرا کسی فاریا را خبر نمی کند؟ چرا من انقدر تنها و بی کس آفریده شده ام؟ چرا انقدر نابودم؟
تکه شکسته ی آینه چشمک می زد و زمزمه وار می گفت:
- من دوای دردتم!
یکی از آن ها را برداشتم و روی شاهرگم گذاشتم و بی توجه به زندگی و هدفم،آن را فشردم که دستی محکم مچم را کشید و سیلی در گوشم خواباند تا تقلا نکنم و بعد روی تختم پرتابم کرد تا روی شیشه ها نیفتم. زار زدم و از خدا خواستم مرگ را به جای اینکه به سام تقدیم کند به خودم تقدیم کند! کاش خدا کمی به خواسته ام توجه می کرد!
***
-چیزی می خوری برات بیارم؟
جوابش را ندادم. سوالش را دوباره تکرار کرد و وقتی دید جوابش را نمی دهم روی مبل رو به رویی ام نشست. سیگاری از جعبه ی وینستون آبی رنگ بیرون کشید و آن را با فندک نقره گون آتش زد. به من نگاه کرد و دود سیگار را در سمت دیگری فوت کرد.از او،در آن لحظه متنفر بودم!
-نمی دونستم انقدر احمق تشریف داری!
حالش را نداشتم وگرنه دهان باز می کردم و هر چه لایقش می دانستم بارش می کردم. او،یک فرد اضافه است... چشم های قهوه ای تیره رنگش مرا یاد آن مردِ کابوس شبهایم می انداخت...از نگاه کردن به چشم هایش طفره رفتم.
romangram.com | @romangram_com