#این_مرد_ویران_است_پارت_30


- چرا ساکتی؟وقتی ساعت دو توی پارک نشستی چه مفهومی غیر از این می تونه داشته باشه؟یعنی می خوای بگی این کاره نیستی؟

خسته نگاهش کردم و چیزی نگفتم.حرفی نداشتم بزنم.ترس داشت سرکوبم می کرد.داشت نابودم می کرد.کم کم داشت سستم می کرد.اگر ترس نبود می توانستم فکر کنم و بعد عکس العملی درست داشته باشم؛ اما ترس بر مغزم چیره شده بود.نمی توانستم قدم از قدم بردارم.

-واقعا می خوای باور کنیم یه دختر پاک و مظلومی؟اگه آره،اون ساعت اون حوالی چه غلطی می کردی؟با اون لباس و تیپی که تو اومده بودی،هیچ فکر دیگه ای نمیشه کرد.البته...ساقی ای؟نه بهت نمیاد.مواد نداشتی آخه.

باز هم چیزی نگفتم. نمی دانستم وانمود کنم چه کسی هستم،بیشتر به نفعم خواهد بود؟! پس دهانم را بستم و گذاشتم سرنوشت هر گونه که دلش می خواد،رقم بخورد.

-به درک نگو.الان که فرزان اومد خودش از زیر زبونت حرف می کشه.

رفتند و در را به هم کوبیدند.فرزان چه کسی بود؟مامور مرگ من؟! تاریکی،کمک کرد تا شکستنم را نبینم.اینکه ترس از پا درم می آورد را نبینم.اینکه از گوشه ی چشمم اشک جاری می شود را نبینم.اینکه ترس دارد نابودم می کند را نبینم.اینکه بدون تکیه گاه دارم سقوط می کنم را نبینم.تاریکی محض،اینبار به دادم رسید...هر چقدر هم استوار،هر چقدر هم مدعی،هر چقدر هم شجاع،تنها شانزده سالم بود! از ترسِ ندانستنِ سرانجامم می ترسیدم. از اینکه نمی‌دانستم دقیقا برای چه اینجا هستم می ترسیدم.تمام جراتی که برای مرگ سام به خرج می دادم،به یک باره رفت و از من،الیسیما،یک دختر تنهای بدون حامی ماند! درست است،ما دخترها هر چقدر قوی باشیم،محکم باشیم، شجاع باشیم، باز هم یک جا کم می آوریم و محتاج حامی می شویم و من دقیقا در همین وضع قرار داشتم. بدون حامی بودن،بر ترسم می افزود!

در باز شد.یک مرد بلند قد وارد شد و پشت سرش ، در را بست. جلو که آمد، چشم هایش برق زدند. برقش مرا ترساند. لامپ را روشن کرد که نورش کمی چشمم را زد. با دیدن یک موجود کریه زشت،دلم می خواست باز هم گریه کنم.پوزخندی زد و گفت:

- چطوری جوجو؟

جواب ندادم. باز هم همانند لال ها به او نگاه کردم.جلو آمد.کاش یک نوجوان شانزده ساله نبودم! کاش نمیترسیدم.کاش شجاعت مرا رها نمی کرد.

-مامانت کو عمو؟

آه،این سوال خودم هم است! کاش همین سوال را از سام هم بپرسی تا ببینم به تو هم دروغ می گوید یا حقیقت را؟!

-هی...لالی دختر؟

ترس،زبانم را بند آورده است.آه تو چه می فهمی از ترس یک نوجوان شانزده ساله؟چه می فهمی از اینکه می دانی کسی به دادت نمی رسد؟

صورتش را جلو آورد. کاش می توانستم جیغ بکشم. نگاهی به صورت و لباس هایم کرد و با یک لبخند کریه تر گفت: - چه خوشگل هم هستی تو!

***

بلند می شود.از خودم بدم می آید! عجیب شبیه شکست خورده ها شده ام و از بوی تعفن این شکست دارم بالا میآورم.هر چقدر جیغ کشیدم، فرار کردم، چنگ زدم، تقلا کردم، هیچ کدامشان نتیجه نداد و شکست خوردم. من که وقتی سام را می دیدم احساس قدرت می کردم و با شجاعت تمام دَم از تصمیمم می زدم، الان اینجا شکست خورده زانو زده کنج اتاق نشسته ام.در خودم جمع می شوم.اشک از گوشه ی چشمم سُر می گیرد...من یک بازنده ام!

-خوش گذشت لیدی!

و من نمی دانم چه بگویم.نمی دانم چه عکس العملی باید داشته باشم !مانتویم را چنگ می زنم.کمرم سوز می زند.این موکت لعنتی باعث این سوزش است. نه،مضحک است،این یک دروغ است!من هنوز هم یک دخترم...


romangram.com | @romangram_com