#این_مرد_ویران_است_پارت_29
- چون تو با من مثل پدرها رفتار نمی کنی.
از حرکت ایستاد و من را به سمت خودش چرخاند.در چشم هایم زل زد و گفت:
- چرا؟
عقب کشیدم و گفتم:
- چون تو پدر خوبی نیستی.سام نمی خوام این روز رو زهرمار دو تامون کنم.پس چیزی نگو!
سام کوتاه آمد.لگد محکمی به بطری مچاله شده ی رو به رویش زد.روی نیمکت نزدیکش نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت.این ژستش،نشان می داد واقعا خسته و ناراحت است و اما من نمی دانستم این استعداد فوق العاده ی بازیگری و دورویی را،سام از چه کسی به ارث برده است؟!
روی نیمکت،با فاصله نشستم.سام بعد از چند ثانیه بلند شد و گفت:
- من برم یه آب به صورتم بزنم. بر می گردم.
سام که رفت،انگار ارواح به پارک حمله ور شدند. من،یک دختر تنها،در پارکی به این خلوتی،حوالی ساعت دو، خیلی مجهول بودم. خوب شد که سام گیر سه پیچ نداد؛ چون اصلا حوصله ی بحث کردن با او را نداشتم. قدم زدن با او در این پارکِ خلوت، واقعا خسته کننده است. وقتی برگشت،می گویم برویم خانه.گوشی ام را بیرون کشیدم تا خبری از فاریای خانه به دوش بگیرم که دستی محکم دور دهانم پیچیده شد و دست دیگری یک شی تیز را روی گلویم گذاشت تا صدایم را بِبُرد!
***
احساس امنیت نمی کردم؛ به هیچ وجه! حس می کردم هر آن ممکن است تماماً ببازم. با خودم که تعارف نداشتم، کمی احساس ترس میکردم. در آن لحظه سام می توانست تنها ناجی من باشد ؛ اما نبود! مانند همیشه؛هر وقت حضورش را لازم داشتم نبود. وقتی کودک بودم و کابوس می دیدم، وقتی کلاس اول همه دست در دست پدر و مادر وارد مدرسه میشدند،وقتی دلم پارک رفتن می خواست، وقتی دلم سرسره بازی و تاب بازی می خواست، وقتی دلم می خواست برایم شبها قصه بگوید، وقتی دلم می خواست جدول ضرب بپرسد،وقتی دلم درد گرفت و فهمیدم نوجوان شده ام،وقتی دلم می گرفت،وقتی تنها می شدم و مادرم را می خواستم... سام نه تنها جای مادرم را پُر نکرد،بلکه وظیفه ی خودش را،پدری کردن را هم انجام نداد...سام خیلی وقت ها نبود.خیلی وقتها.من همیشه تنها بودم. خودم برای خودم همه کس شدم.شهلا و فاریا که می گویند:تو بی انصافی و مهر و محبت های سام رو نمی بینی! تو فقط دنبال یه حرکت از طرف سامی تا بگی اون به تو توجه نداره و دوست نداره.
آنها که جای من نبودند تا بفهمند در قلبم چه می گذرد.خارج از گود ایستاده اند و من را قضاوت می کنند. تنها خودم می دانم که چه چیزی از سام می خواستم و او به من نداد! دلیلش را هم در سیزده سالگی،ابتدای سن بلوغم، وقتی که حساس بودم،فهمیدم.وقتی که جوش هایم تازه درآمدند، وقتی که دلم شدیداً گرفته بود،آن وقت ها من همدم میخواستم و سام نبود.فقط تا می گفتم دلم درد می کند به دنبال بهترین دکتر شهر می گشت ؛ اما به این فکر نمی کرد که دلم محبت خودش را می خواهد...سام پدر نبود! وقتی دیدم لیاقت پدر بودن را ندارد، دیگر پدر صدایش نکردم. دیگر شد سام؛سام خالی! بدون پیشوند و پسوند! بدون اسمِ نسبت جانشین اسم!
حالا هم نبودش.انتظار نداشتم باشد. سام هر جا که باید، باشد ، نبود .پس اکنون هم نباید انتظار داشته باشم مانند فرشته های مهربان یا شخصیت های یک فیلم سریالی بیاید و من را نجات دهد! من ناجی ندارم.
-حمید،دختر باحالی به نظر میادا !
-برو بابا ساسان.الان فرزان میاد شر می شه.گشتیش؟پولی چیزی؟
-فقط گوشیش که وقتی دستت رو گذاشتی رو دهنش،افتاد و گِلَسِش شکست.کثافت گوشی داره آخرین مدلش!
-خوبه.دیگه چی؟
-هیچی یه گردنبند هم داشت که درش آوردم.چیز خاصی نداشت.
حمید به سمتم برگشت و گفت:
romangram.com | @romangram_com