#این_مرد_ویران_است_پارت_28
به سمت سام برگشتم که غرق در فکر بود و دستش روی فرمان خشک شده بود. جلوی پارک نگه داشت. ساعت یک و نیم بود و مسلما یک نفر هم در پارک نبود و من عاشق پارکِ خلوت بودم !
ماشین را خاموش کرد و گفت:
- واقعا پارکِ خالی چه جذبیتی داره نمی فهمم!
خواستم بگویم تو چه چیزی را می فهمی؟اما نگفتم. به جایش گفتم:
- هر کس سلیقه ای داره!
و پیاده شدم.او هم پیاده شد.کنار هم قدم می زدیم.من قدم زدن در پارک خلوت را بیشتر از خود پارک دوست داشتم!.سام پرسید:
- الیسیما،تو چرا از من متنفری؟
با این سوال،تمام زندگی من را خلاصه کرد.هیچ جوابی نداشتم؛چون هزار و یک دلیل داشتم. فقط کافی بود دهانم را باز کنم و زبانم را بچرخانم تا سام عمقِ نفرتم را بفهمد؛ اما لب بستم.بگذار قبل از مرگش چیزی از الیسیما نفهمد. بگذار لقب اهریمن صفت را به الیسیمای تنها و خسته ندهد. بگذار من همان الیسیمای خشک بمانم!
-ازت متنفر نیستم.این اخلاق منه.
سام بازویم را گرفت و من را از پهلو به خودش چسباند.گفت:
- چرا این اخلاقته؟من رو واقعا ناراحت می کنی!
ناراحت می شوی که می شوی! اصلا من می خواهم ناراحت بشوی. فکر کرده ای هدف دیگری دارم؟! یا فکر کرده ای ناراحت شدنت من را ناراحت می کند؟من همینم سام، هدف من همین است.می خواهم ذره ذره زجرت دهم و در حرکت آخر،تخریبت کنم! ویرانت کنم.نابودت کنم!
به چشم هایش که هیچ شباهتی به چشم هایم نداشت،نگاه کردم و گفتم:
- تداخلِ اخلاقی دوره ی نوجوونیه.
سام قانع نشد.ادامه داد:
- نه الیسیما.من و تو شبیه دختر پدر های دیگه نیستیم.تو جوری با من رفتار می کنی که انگار من زیر دستِ تو ام یا یه فامیل دور! ولی نه،من باباتم الیسیما و تو،دختر منی!
پدر و دختر!.سام چه اصراری داری مرا فریب دهی؟من الیسیما،دختر تو نیستم.چرا عکسِ این قضیه را می خواهی در مغز من بگنجانی؟چرا می خواهی باور کنم که دخترت هستم؟! چرا می خواهی وادارم کنی که باور کنم تو،سام سپهری، پدر من هستی و من هم الیسیما سپهری هستم!؟ چرا سام؟چه چیزی گیرت می آید؟من قبول نمی کنم،من فریب نمی خورم سام!
پوزخندی زدم و سرم را به سمت دیگری چرخاندم:
romangram.com | @romangram_com