#این_مرد_ویران_است_پارت_27

- چطوره؟

در حالیکه لقمه را می جویدم، به او نگاه کردم به معنی صبر کن لقمه ام رو بجوم؛ اما این فرمالیته بود و من تنها قصدم، کمی آزار و اذیت کردن سام بود وگرنه می توانستم به راحتی سرم را تکان دهم.تا من لقمه ام را با هزار ناز و ادا بجوم،سام سوالش را فراموش کرد و با کارد و چنگال به جان استیک افتاد. یک اخلاق مزخرف دیگر هم داشت؛ پیتزا را با کارد و چنگال می خورد و این روی اعصاب متشنج من بود. خوب شد که فعلا استیک سفارش داده است وگرنه اشتهایم را کور می‌کرد.همه ی مزه ی پیتزا در با دست خوردنش بود.دیگر مثبت بازی هم حدی داشت.

سام یک تکه از استیک را جدا کرد و با چنگال دیگری به سمتم گرفت و گفت:

- خوبه،نمی خوای امتحانش کنی؟

آب دهانم کمی راه افتاده بود.خب من هم عاشق استیک بودم.معده ام مجبورم کرد تا در برابر تنفر کوتاه بیایم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان دهم.خواستم چنگال را از دستش بگیرم که با خنده ابروهایش را بالا و پائین کرد و گفت:

- یعنی نمیشه از دست خودم بخوریش؟ا

اَه خز! اما چیزی نگفتم. نمی توانستم بی خیال استیک شوم. از طرفی دلم می خواست ضایعش کنم ؛ اما دهانم را جلو بردم و آن استیک براق را گاز زدم. مزه اش عالی بود! اما نه به خوبیِ پیتزا مخلوط.با دستمال گوشه ی لبم را پاک کردم و گفتم:

- خوب بود.

از گوشه ی چشم به خرچران نگاه کردم که با دیدن فیگورش ابروهایم بالا پریدند.کیاوش، خر چران شهر پریون، یک چنگال را که روی آن سیب زمینی سرخ کرده بود را،با لوسی تمام،به سمت دهان دوستش نزدیک می کرد. دوستِ مزخرفش هم،چشم هایش را چپ کرد و با ناز دهانش را باز کرد و کیاوش با عشق آن را در دهان دوستش گذاشت. دوستش هم چشم هایش را بست و بعد از مدتی،چشم هایش را باز کرد و لب هایش را از حالت غنچه ای خارج کرد و با هیجان خودش را در آغوشِ کیاوش انداخت.دهانم باز مانده بود. شلیک خنده ی بقیه به هوا رفت. یعنی من و سام از دور انقدر خز به نظر می آمدیم؟! کیاوش به سمتم برگشت و با چشمک خنده ی دوستانش و به عبارتی گله اش را تشدید کرد.

به سمت سام برگشتم.در حال پیام دادن با گوشی اش بود.عجب صحنه ای را از دست داد! صدای خنده ی بلند پسرها روی اعصاب من حرکت می کرد. سام گوشی اش را قفل کرد و به من نگاهی کرد و آخرین تکه ی استیک را گاز زد. من هم چهارمین تکه ی مثلثی را گاز زدم و رو به سام گفتم:

- بریم؟

سام بلند شد و من هم بالطبع بلند شدم.کیاوش دستی برایم تکان داد که جهت ضایع کردنش، رویم را برگرداندم و همراه سام از آن فست فودی بیرون زدم.راستی مگر خر ها هم،آن هم از نوع خط خطی اش،فست فود می خوردند؟!

در ماشین را باز کردم.سام هم نشست.قبل از اینکه ماشین را روشن کند گفت:

- خیلی سنگین شدیما.کجا بریم دیگه؟

خرچران و گله اش هم از فست فودی بیرون زدند.بر خلاف تصورم که فکر می کردم الان پیاده می روند،راهشان را به سمت یک اسپورتیج کج کردند و هر هفت نفرشان در آن جا شدند.و اما چیزی که دهانم را مانند غار علیصدر باز کرد؛پشت رُل نشستن خرچران بود!

سام دوباره سوالش را تکرار کرد و اما من با ناباوری به این فکر می کردم؛این خرچران مثل اینکه پولدار تشریف دارد! البته زیاد هم محال نبود.از اسپرت های ریبوک و ساعت سی کِی اش(CK)می شد حدس زد همچین هم وضع متوسطی ندارند.

سام با چشم هایی تنگ شده نگاهم را دنبال کرد و وقتی به اسپورتیج رسید،اخمی کرد.قبل از اینکه سوالی بپرسد گفتم:

-بهتره بریم پارک یا یه باغ بوستانی.

پوفی کشیدم.چرا داشتم دستشآتو می دادم؟دستش را روی دکمه استارت فشرد و ماشین به راه افتاد.موهایم را پشت گوشم فرستادم و شالم را کمی عقب جلو کردم.تمام مسیر به این فکر می کردم که مگر خرچران چند سالش است؟این ماشین را از کجا آورده است؟یعنی پولدار هستند؟شاید هم ماشین دوستش باشد!کنجکاوی وادارم کرد تا تصمیم بگیرم دوستی او را بپذیرم.چه اشکالی دارد؟! بگذار دوست پسر من خرچران باشد!

romangram.com | @romangram_com