#این_مرد_ویران_است_پارت_25

ثانیه ها را زمزمه کردم؛پنجاه ثانیه،چهل و نه ثانیه و سوال سام:

- یعنی تو بودی دیگه سمت اون پدر نمی‌رفتی؟

-نه.اگه می مردمم نمی رفتم.

سام دیگر چیزی نگفت و مانند من به ثانیه شمار چراغ قرمز نگاه کرد.کودکی به شیشه ی سمت من کوبید که نگاهش کردم.به چشم های قهوه ای رنگ دختر نگاه کردم.دست های تیره رنگش را دور شاخه های گل پیچیده بود و صورتِ سیاه شده اش را با مظلومیت به سمتم گرفته بود.رویم را برگرداندم.هیچ علاقه ای به این قشر از جامعه نداشتم. هیچ گاه هم دلم برای نگاه های مظلوم نما و خسته شان نمی سوخت. من فقط فکر خودم بودم،فقط خودم!

دختر ناامید ماشین را دور زد و به سمت سام رفت.به شیشه کوبید و سام را از فکر بیرون کشاند.سام شیشه را پائین کشید و با لبخند گفت:

- بله خانم کوچولو؟

دختر گل ها را به سمت سام گرفت.به نظر لال می آمد.سام با ریزبینی یک شاخه از گل های رز را بیرون کشید و پولش را حساب کرد.دخترک قدرشناسانه به سام نگاه کرد و رفت.شیشه ی دودی را بالا کشید و سمت من برگشت و گلِ سرخ رز را به سمتم گرفت و گفت:

- تقدیم به یه دختر لجباز دماغو!

مات شده به سام نگاه می کردم.سام لبخندی زد و گل را به دماغم نزدیک کرد و تکان داد و گفت:

- نمی‌خوای ازم بگیریش مادمازل؟

بوی خوب گل در بینی ام پیچید.گل را از دستش گرفتم. به برگ های نرم و باطراوت گل دست کشیدم و سام خواست چیزی بگوید که با بوق کشداری که از ماشین پشت سری بلند شد فهمید که چراغ خیلی وقت است سبز شده است.دستی را کشید و ماشین به راه افتاد.به خاطر گل تشکر نکردم،چرا؟! سام به من گل داده بود...داشت خودش را به من ثابت می کرد؟ دستم را فشردم که با حس سوزش،به دستم نگاه کردم.خار در آن فرو رفته بود و خون غلیظ سرخابی رنگی از آن بیرون می زد. قبل از اینکه لباسم هم خونی شود،آن را با دستمالی که در جیبم بود پاک کردم و فشار دادم.روی شاخه ی گل خون نشسته بود.نمی دانستم این چه حکمتی دارد؟! حس می کردم حتما حکمت خاصی دارد.نه که بگویم به حکمت و اینها اعتقاد دارم، نه، فقط حس کردم که این خاری که در دستم فرو رفته است روزی در قلبم هم فرو خواهد رفت.آن لحظه اینها را نفهمیدم، بعدها فهمیدم.و برای فهمیدنم،تاوان سنگینی دادم.

چشم هایم را روی هم فشار دادم تا افکار مزاحم کنار بروند و فقط در لحظه زندگی کنم!

-این هم یه رستوران توپ الیسیما خانم.

نمی دانستم چرا اسمم را کامل می گوید.هر کسی جوری اسمم را صدا می زد؛شهلا می گفت خانم،فاریا و اکثر دوستانم و البرز الی صدایم می زدند و اما خرچرانِ زیبا،اولین و تنها کسی بود که مرا سیما صدا می‌زد.و اما اینکه چرا سام اسمم را مخفف نمی کند،در دوازده سالگی ام،ابهام بزرگی بود!

در را باز کردم.خواستم از سام فاصله بگیرم که دستم را به سمت خودش کشید.شانه به شانه اش،البته با حذف بیست سانت اختلاف قدی،وارد رستوران شدیم. البته رستوران که نه،یک فست فودی شیک که تقریبا جز یک گله پسر و یک دختر و پسر کسی در آن نبود. همین که وارد شدیم،با اشاره ی یکی از آن گوسفندها، نگاه گله به سمت من چرخید.سام به سمت صندوق رفت تا پیتزا سفارش دهد،من چیزی جز پیتزا نمی خوردم. خوب بود که این را می دانست.گله،چشم از من بر نمی داشت.یکی از آنها سرش را از گوشی اش بلند کرد و به من نگاه کرد.با دیدن خرچرانِ عزیز لبخندی زدم که از عهده ام خارج بود؛پس گله ی گوسفند نبودند و گله خرِ کیاوش بودند.پس من و فاریا گم شدگان این گله بودیم؟!

امان از گروهی منحرف از گله،که لبخند من را به اشتباه برداشت کرده و متقابلا به من لبخند زدند.و اما خرچران با تعجب به من نگاه می کرد.ولی کم کم لود شد و چشمکی نثارم کرد.سام با چشم غره به بالا اشاره کرد و من هم با بی خیالی از چند پله بالا کشیدم.صدای یکی از آن خر های عزیز که به احتمال اقوام من و فاریا مسحوب می شدند را شنیدم:

- به به...مثل اینکه آشنا دراومدین.

روی صندلی نشستم و با خودم گفتم:((این بنده خدا هم مثل اینکه خرخون نیست.که اگه بود توی روز تعطیل مشغول الواتی همراه گله اش نبود.))

گوشی ام را از جیب کیف کوچک شانه ایم بیرون کشیدم و به خرچران پیام زدم:

romangram.com | @romangram_com