#این_مرد_ویران_است_پارت_24
-تو چه فکری هستی الیسیما؟
از فکر بیرون آمدم و گفتم:
- به فاریا فکر می کردم.
پشت چراغ قرمز،ترمز کرد و گفت:
- خب؟اتفاقی برای دوستت افتاده؟
با خودم گفتم عجب حافظه ی قوی ای داری تو! جوابش را دادم:
- پدر و مادرش از هم دیگه جدا شدن،بی خونه و خانواده شده.
-یعنی کسی رو نداره بره پیشش؟الان کجا زندگی می کنه این دختر؟
خواستم بگویم توی ماشین که یادم افتاد به سام گفته ام هم کلاسی هستیم و یک دختر شانزده ساله نمیتواند زندگی اش را در ماشین بگذراند وقتی هنوز نمی تواند گواهینامه بگیرد!با مکث جواب دادم:
- کسی رو که نداره.می خواست بره پیش باباش ازش کمک بخواد که من گفتم نه!
سام اخمی کرد و گفت:
- چرا گفتی نه؟
چشم هایم را به نگاه متعجب سام دوختم و گفتم:
- واقعا اگه تو بودی خودت رو تحقیر می کردی و دستت رو جلوی اون نامرد دراز می کردی؟
سام دستش را به چانه اش کشید و گفت:
- باباش بوده به هر حال! هیچ بابایی برای بچه اش نامرد نمیشه.
دوست داشتم سرش فریاد بکشم پس تو چی؟! اما صدایم را خفه کردم و به جایش با پوزخند رویم را گرفتم و گفتم:
- هه...هر آدمی میتونه نامرد باشه و باباها هم از این دسته مستثنی نیستن.
romangram.com | @romangram_com