#این_مرد_ویران_است_پارت_23

-جای پد...

قبل از اینکه جمله اش را کامل کند ،گفتم:

- لطفا جای یه آدم مقصر رو بازی کن،نه جای پدرم رو!

متنفر بود از اینکه کسی ما بین حرفش بپرد،اما من الیسیما بودم و با همه فرق داشتم. یک تای ابرویش را بالا داد و فرمان را چرخاند:

- مقصر؟

-بله.من از دعوتت به بیرون رفتن منت کشی رو برداشت کردم. اگه منظور دیگه ای داشتی،اولین دوربرگردون بچرخ!

سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

- چون می دونم این افتخار کم نصیبم میشه،بهتره خفتِ منت کش بودن رو تحمل کنم.

خندیدم.خندید.و از خنده اش کسی از گوشه ی قلبم گفت:

- چه خوب میشه وقتی می خنده،چه بابای خوبی داری الیسیما.

و من آن صدا را در نطفه خفه کردم.وقتی که فقط کمتر از چهل و هشت ساعت از مرگ سام مانده بود،نباید به خوبی های نداشته ی سام ایمان می آوردم. امروز فقط برای این با او آمده بودم بیرون؛چون دلم می خواست قبل از مرگش، یک روز با او بودن را تجربه کنم و در ذهن ثبت کنم.قبل از اینکه همین فرصت را هم از دست دهم.سامِ منفورِ دو رو!

نگاهی از گوشه ی چشم به من کرد و گفت:

- خب کجا بریم؟

نگاه کوتاهی به ساعت دیجیتال ماشین کردم و گفتم:

- اول یه فست فودی و بعد....بعدش رو بعداً می گم!

سری تکان داد و پخش را روشن کرد.اصلا از آهنگ پخش شده،راضی نبودم.اما چیزی هم نمی گفتم؛آنقدر گوش خراش نبود. به بیرون نگاه کردم که یک لحظه با دیدن یک ماتیس که یک دختر در آن به خواب رفته بود،خنده ام گرفت؛فاریا بود.از کنارش گذشتیم.فاریا چند وقتی می شد که خانه به دوش شده بود و شب ها رو به روی ادارات و سازمانهای دولتی که به نسبت امنیت بیشتری داشتند،ماشینش را پارک می کرد و در آن می خوابید.اگر سام بمیرد، شاید او را آوردم کنار خودم و این بی خانمانی اش را به پایان می‌رساندم.

فاریا؛بچه ی طلاق است.مادرش در یکی از شهرهای کرمان،با همسر جدیدش،زندگی می کند.پدرش هم سریعاً با یک خانم اصیل زاده ازدواج کرد تا دلِ همسر سابقش را بسوزاند. الان هم یک دختر یا یک پسر دارد.فاریا هم مدتی در کنار مادربزرگش زندگی می کرد،اما با مرگ مادربزرگ،مجبور به ماشین خوابی،صورت بهتری از کارتن خوابی، شد. تنها دارایی اش هم از مالِ دنیا همین ماتیس و کتاب ها و لباس ها و گوشی اش است که همه در یک ماتیس کوچک جا شده بودند.فاریا چند وقت پیش،به خاطر شرایط سختش،تصمیم گرفت پیش پدرش برود تا از او کمک بخواهد که من با گفتن یک جمله او را منصرف کردم:

- یعنی حاضری این خفت رو تحمل کنی و جلوی بابایی که ولت کرد و فراموشت کرد،دستت رو دراز کنی؟

و فاریا منصرف شد؛دلیل دیگر هم می ترسید که پدرش،از کمک کردن به او،شانه خالی کند و کنف شود.

romangram.com | @romangram_com