#این_مرد_ویران_است_پارت_21
- الیسیما من فقط نگرانتم.همین!نمی فهمم چرا نگرانی ام رو درک نمی کنی!
گرمی دستهایش از گونه ام،در وجودِ یخ زده ام نفوذ کرد.این گرما،گرمای محبت پدرانه بود؟باور نمی کردم.سام داشت مرا فریب می داد!.من را خر می کرد...سام،سامِ سپهری،او داشت با الیسیما چه می کرد؟داشت قبل از مرگش دلم را از کینه پاک می کرد؟نه امکان نداشت،من با این صدای دائما آرام و لطیف خر نمی شدم.من او را نمی بخشیدم. من از او متنفر می ماندم!لبخند کوتاهی زد:
- اصلا امروز بریم بیرون؟ببرمت هر جا که دلت می خواد...قبلنا پارک دوست داشتی،الان هم دوست داری؟
قلبم نیشخندی به خودم زد.سام فکر می کرد هنوز آن کودک هفت ساله ام؟من،الیسیمای شانزده ساله،دیگر چیزی جز مرگ سام را دوست نداشتم.من هیچ چیز جز مرگ سام و حذف شدنش را نمی خواستم..
-خیلی وقته نرفتیم بیرون.بریم سینما؟نه همون پارک بهتره..باشه الیسیما؟بگو که دیگه ناراحت نیستی.
من؟ناراحت نبودم.همان دیشب ناراحتی ها را دور انداختم و فقط به تلِ کینه ام اضافه کردم.فقط کینه توز تر شدم، همین! بدون شک دیگر ناراحت نیستم...سام با خود چه فکری می کند؟انگار ذهنم را بلد بود بخواند و شاید هم نه:
- یه دختر هیچ وقت از باباش کینه به دل نمی گیره!
پدر؟سام؟دختر؟من؟واژه های غریبه ای را می شنوم.این سام امروز دیوانه شده است.من دخترش بودم؟یا او پدر من بود؟کدام؟هر کدام،باز هم من از سام متنفرم!متنـفر! او سزاوار مرگ است،سام باید بمیرد تا این دلِ الیسیما کمی آرام بگیرد.باید تاوان پس دهد!تاوان چه چیزی را نمی دانم،فقط می دانم باید تاوان پس دهد!آها،تاوان نارضایتی های من و خوشبختی های خودش را!
اما به یک باره تمام شعارها کنار رفتند و یک جمله از ذهنم گذشت:
- فردا میمیره.امروز رو از خودت و اون دریغ نکن!
و نمی دانم لبخند کی روی لب هایم نشست و کی شادی و رضایت در چشم های نابِ سام خیمه زد.موهای شلخته ام را بیشتر به هم ریخت و با گفتنِ زود آماده شو،من را در خلوت خودم تنها گذاشت.بگذار ببینم یک روز بیرون رفتن با سامِ پدر چگونه است!سامی که پدر است و نیست!
یک مانتوی کوتاه صورتی، شلوار جینِ سفید که تا مچ پایم نمی رسید،یک شال نازک آب رنگی و موهای اتو شدهی بیرون زده از زیر شال، یک رژِ صورتی دخترانه، دست بند های منگوله داری که وقتی دست هایم را تکان می دادم جیرینگ جیرینگ صدا می داد، یک گوشوارهی بلند قرمز؛تمام چیزهایی که سام را آزار می داد.
لب هایش را به هم فشرد و چیزی نگفت...خودش را گرفت تا چیزی نگوید؛پس جدی جدی می خواست دلم را به دست آورد! رو به شهلا گفت:
- ناهار نمیایم.خداحافظ.
وشهلا هم شروع کرد به دعا خواندن برایش؛لوس! از خانه بیرون زد. به تیپش نگاه کردم؛یک پیراهن مردانه ی خاکستری و شلوار کتانِ مشکی و یک کت تک! خب تیپش شبیه شخصیت های رویایی مدلینگ و دوست پسرهای دوستانم نبود؛ به هر حال سنش اجازه نمی داد تا تیریپ خیلی جوان بپوشد. همین که مانند وقتی به شرکت می رفت،شلوار پارچه ای نپوشیده بود،خدا را شکر! به شهلا که آیه الکرسی میخواند نیم نگاهی کردم و از خانه بیرون زدم.خوب بود هوا مانند روز های گذشته سرد نبود،وگرنه با این تیپ زیبایم،سه چهار تیکه را لایق بودم. جهت حرص دادن سام،از پوشیدن لباس های بیشتر که پوشیده ام میکرد، معذور بودم و این خودش در فصل پائیز یک فیلم کمدی بود!
ماشین مشکی سام جلوی پایم متوقف شد.آخرین باری که این گونه بیرون رفتیم کی بود؟در ماشین را باز کردم و نشستم. سام دلخور بود. این را از تیره شدن چشم هایش فهمیدم.این را وقتی 8 ساله بودم کشف کردم.وقتی سام ناراحت می شد،رنگ روشن چشم هایش کمی تیره می شدند. پوزخندی به کشفیات کودکی ام زدم و گفتم:
- آهنگ نداری؟
سام کنترل پخش را به دستم داد و گفت:
- خودت ببین چی داره.
romangram.com | @romangram_com