#این_مرد_ویران_است_پارت_19

***

روز دوم شروع می شود؛ باز هم منتظرم خبر مرگ سام زودتر از موعد به گوشم برسد؛ اما مثل اینکه فایده ای ندارد. سام سالم و سرحال روی مبل نشسته است و در حال حساب کتاب کردن است. سام،قبل ترها یک شرکت بزرگ تجاری داشت؛ اما به دلیل بی درایتی اش،شرکت ورشکست شد و به نظر خودش با تلاش شبانه روزی و به نظر من با خوش شانسی محض،دوباره شرکتی به راه انداخت؛منتها این بار با البرز شریک شد.نمی دانم بخاطر زیر نظر گرفتن من بود که در خانه می ماند و فقط هفته ای یکی دوبار به آن شرکت می رفت یا دلیل دیگری داشت؟! به هر حال آینه ی دق من شده بود.البرز که می گفت رویش نمی‌شود در چشم کارمندهایش نگاه کند؛بخاطر ورشکست شدن آن شرکت قبلی اش! اما به نظر من این نبود؛سام با آن پررویی چنین شرمی از او بعید است. من ترجیح می دادم هیچ پولی دستمان را نمی گرفت تا اینکه شریک مزخرفی به اسم البرز داشته باشیم. البته بگذار دو روز بعد،نظرم را به کرسی خواهم نشاند! البرز بی نهایت فضول است ؛ اما شهلا می گوید معتمد سام است.چهاردنگ از شرکت به اسمِ سام است و فقط دو دنگ آن،از آنِ البرز است. سام از راه دور بر شرکت نظارت می کند و برای عقد قراردادها، امضای او لازم است؛ اما مدیریت درونی شرکت وظیفه ی البرز است.خیلی مزخرف است؛اگر سام بمیرد،اولین کاری که می کنم،دو دنگ را با فروش خانه و ماشین و این اقسام از البرز می گیرم و خودم حاکم اصلی شرکت خواهم شد و از فاریای بی عقل به عنوان یک معاون بی نقص استفاده خواهم کرد. من اگر جای سام بودم،هرگز قبول نمی کردم که در خانه بنشینم و حکومتی را که حقم است،به شخص بی لیاقتی مانند البرز تقدیم کنم. شاید حق با شهلا است،سام دیگر حالِ خودش را هم ندارد!

مهم نیست.اشکال ندارد سام حوصله ی خودش را ندارد؛کمکش می کنم.تا یک روز دیگر با زندگی نکبتی‌اش خداحافظی خواهد کرد و با آرامش تمام،به خواب خواهد رفت.

وارد آشپزخانه شدم.سام غرق در کار بود و اصلا حواسش به من نبود.شهلا را دیدم که در حال خرد کردن کاهو بود؛ سام عاشق کاهو بود و من برعکس! و شهلا هم که نظر من هیچ اهمیتی برایش نداشت و هر بار سالاد کاهو درست می کرد!حرکت دومم پس از مرگ سام،اخراج کردن شهلا است!یک زن ریزه جثه با موهایی که همیشه زیر روسری مشکی یا قهوه ای پنهان می شود.می گوید مجرد است و از پانزده سالگی در خانه ی پدری سام کار می کرده است. الان هم که فقط خدا می داند چند سالش است.از لباس های داهاتی گونه اش هم اصلا خوشم نمی آید.تنها چیزی که می توانم در وصف شهلا بگویم،این است:وراجِ بی کلاس!

هر چقدر من از او متنفرم،سام دوستش دارد و به او شدیداً احترام می گذارد.به من که می گوید حداقل احترام گیس سفیدش را نگه دار؛ اما من گوش نمی دهم! شهلا به شدت روی اعصاب من است! البته سام و شهلا عاشق همدیگرند مسلماً؛هر دو از همدیگر دفاع می کنند،به همدیگر احترام می گذارند،به فکر هم دیگرند،دلسوز یکدیگرند،نگران همدیگرند،با هم دیگر خوش اخلاقند! بروند بمیرند!دو تا عاشقِ رو اعصابِ دیوانه! بهتر بود به عقد یکدیگر در می آمدند. فقط شهلا کمی زشت است و سام...می شود گفت زیباست. البته زینت باطن کجا و زینت ظاهر کجا؟!

البته حیف؛اگر زود دست به کار شوند و با هم ازدواج کنند،فقط یک روز می توانند کنار هم باشند!چون فردایش، شهلای صد ساله بیوه خواهد شد!آه،حیف که دیر به این فکر افتادم.

روی صندلی خشک اشرافی نشستم.شهلا دست از کار کشید و گفت:

- صبح بخیر خانم.

در جوابش،تنها سرم را تکان دادم.فکر کن شهلا زن بابایم باشد؛به هر حال یک روز هم یک روز است!اُه.

-چی می خورین؟

کوتاه جوابِ زن بابای یک روزه ام را دادم:

- چای!

دکتر سلام شروع می شود:

- چای خالی که نمیشه خانم.پنیر می خواین یا کره مربا؟

دوست دارم سرش را به دیوار بکوبم؛واقعا سام چگونه از این زنِ وراجِ رو اعصاب خوشش می آید؟آه سامِ بی سلیقه!

پوفی کشیدم و گفتم:

- فقط چای شهلا.فقط چای!

نقی زد و چای خوش رنگی را رو به رویم گذاشت.فقط چای درست کردنش خوب بود و دست پختش افتضاح بود! حتما برای جلب نظر سام،چای های خوش رنگ درست می کرد،از بس صحنه ی خواستگاری آمدن سام را با خودش تکرار کرده است که در چای درست کردن استاد شده است.آه سامِ بی مصرف،حداقل با مزدوج شدن با شهلا،یک کار مثبت در زندگی ات انجام می دادی!

چای را با عسل شیرین کردم؛خودم هم می دانستم ترکیب مزخرفی است؛ اما چه می شود کرد؟! سام در معرض خطر قند بود و شهلا هم با اقتدار تمام مصرف قند و شکر را ممنوع کرده بود.تمام عقده هایم را،من جمله خوردن چای شیرین شده با شکر را،در ته دلم نگه داشتم تا به محض مرگ سام،آنها را خالی کنم! البته من به راحتی می توانستم قانونِ شهلا را زیر پایم بگذارم؛ ولی دلم نمی خواست اینگونه خودم را کوچک کنم.

romangram.com | @romangram_com