#این_مرد_ویران_است_پارت_17

- خودش که توضیح داد!داشت آدرس می پرسید.

پوزخندی که زد،آتیشم زد.دستم را کشید و در ماشین پرت کرد.من هم مانند خرچران فرصتی پیدا نکردم تا خودم را از دست سام آزاد کنم؛سام بی نهایت فرز بود!

***

من روی مبل نشسته بودم و نگاه متاسف البرز و صدای حرصیِ گوش خراش سام را تحمل می کردم:

- تو خجالت نمی کشی واقعا؟من هر چی کوتاه میام تو پررو تر میشی الیسیما.می دونی وقتی ولدی زنگ زد گفت الیسیما نیست من چه حالی شدم؟تو چرا انقدر بی عقلی دختر؟واقعا نمی فهمم چرا با اینکه شونزده سالته ؛ ولی مثل یه بچه ی شش ساله که بهش آبنبات ندادن رفتار می کنی؟! این هیچی،توی اون خیابون لعنتی کنار اون احمقِ عوضی چیکار می کردی؟چرا اجازه دادی دستت رو بگیره؟واقعا فکر کردی من باور کردم داشته ازت آدرس می پرسیده و تو هم مثل یه لیدی متشخص داشتی جوابش رو می دادی؟البته با اون موهایی که تو افشون می کنی و پالتوهای تنگی که می پوشی انتظار دیگه ای هم نمیشه داشت. من نمی فهمم لباس مدرسه چرا باید انقدر کوتاه باشه؟هی الیسیما با توام!

نگاهش کردم و گفتم:

- چی بگم؟داشت آدرس می پرسید؛همین! اینکه ذهن خلاق تو داره یه ماجرای اکشن می‌سازه، یه قضیه‌ی دیگست!

سام داشت از کوره در می رفت.دستهایش را آنچنان محکم مشت کرده بود که من به شخصه صدایش را شنیدم. شهلا با استرس گوشه ی آشپزخانه ایستاده بود و شربت بهارنارنج را بی وقفه،مانند یک همزن برقی،هم می زد و با نگرانی به سام نگاه می کرد.اگر سن شهلا کمی کم تر بود،قسم می خوردم عاشق سام است. فقط مشکل این بود که به گونه ای دایه ی سام محسوب می شد.

سام با آن چشم های قرمز شده اش،شباهت بسیار قریبی به شخصیت های شیطانی در کتاب داستانها یا انیمیشن های پرنسسی داشت.فقط یک بال سیاه کم داشت تا همه چیز تکمیل شود! نمی دانستم چرا خشمش را سر خودش خالی می کند؛ می توانست راحت بیاید و من را به قطعات ریزتر تقسیم کند؛ اما همان گوشه،با فاصله ی پنج متری ایستاده بود و حرص می خورد و دستهایش را مشت می کرد...صدایش هم که بالاتر از حد محدودی نمی رفت...حس می کردم حصاری اطراف سام را گرفته است و نمی گذارد او به من نزدیک شود.اگر فاریا اینجا بود می گفت:

- این حصار عشقه الی! اون تو رو خیلی دوست داره.

و اما من معتقد بودم یک،او حق ندارد و دوم،او جرات ندارد.او جرات ندارد به من آسیب برساند چون تخریبش می کنم.با یک شب به خانه نیامدن،می توانستم تا سر حد مرگ،بترسانمش و عذابش دهم.برایم مهم نیست که اسم این حرکت،سوء استفاده است؛اسم این حرکت را من،نمایش قدرت و دفاع از حق می‌گذارم.

-تو داری هر روز بی پرواتر از قبل می‌شی.فکر می کنی من نمی تونم تو رو توی این خونه قفل کنم و نذارم پات رو از اتاقت بیرون بزاری؟ فکر کردی نمی تونم الیسیما؟ فکر می کنی من واقعا نمی تونم هیچ کاری برای محدود کردنت بکنم؟ اگه یه بار دیگه تو رو حوالی یه پسر ببینم،هر چی دوست نداری،اتفاق می افته!

نمی دانستم ذهنم را خوانده است یا نه؟...البته شدیداً دلم می خواست نیشخندی بزنم و بگویم:

- چی میگی سام؟تو تا کمتر از پنجاه ساعت دیگه،به درک واصل میشی!

اما نگفتم.بالاخره دنیا همیشه به کام یک نفر نخواهد بود.قرعه به نام ما هم خواهد چرخید،مگر نه؟

بلند شدم و به سمت اتاقم به راه افتادم.قبل از بالارفتن از پله ها گفتم:

- من هر کاری بخوام می کنم سام.و تو به هیچ وجه نمی تونی مانع من بشی.اگه دلم بخواد می تونم با هر کی دلم خواست دوست شم،برم بیرون،هر جور دلم خواست لباس بپوشم،موهام رو بیرون بندازم،خوش بگذرونم و اینا،هیچ کدومشون،به تو ربطی نداره.

سام سرجایش در حال ریزش بود.شهلا به صورتش چنگ انداخت.شهلا همیشه می گفت:

- دختر،هر وقت خواستی با این سام بیچاره دعوا کن ولی انقدر جلوی آقا البرز نابودش نکن.یه کم احترامش رو نگه دار.گـ ـناه داره.غرور داره،بهش برمی خوره.

romangram.com | @romangram_com