#این_مرد_ویران_است_پارت_14
- می تونی وکیل شی که از لحاظ موقعیت شغلی عالیه!
و اما من؛هیچ که برایم مهم نبود چه می گوید،از لجش ریاضی را انتخاب کردم.من فقط زبانم خوب بود؛آن هم چون سفت و سخت منتظر بودم تا هجده سالم بشود و بروم خارج و متاسفانه زبان چندان اهمیتی نداشت.حرف اول را درس های مهمی چون علوم و ریاضی می زدند!
دو صفر طلایی را صاحب شدم.یکی از سر کلاس ریاضی و دومی سر کلاس ادبیات بخاطر جویدن آدامس! انسان نسبتا تنوع طلبی بودم؛اما نمی دانم چرا نسبت به نمره اصلا اینگونه نبودم. انگار معتقد بودم که نمره،فقط زیر ده مفهوم دارد!
-اوه سپهری تو تمرین های زبان رو حل کردی؟من که احتمال هشتاد درصد نمیام.تو میری کلاس؟
به سمت مینا برگشتم؛خوشم نمی آمد که سپهری صدایم بزنند.یک بار هم به او گفته بودم،اما چون کرم داشت هر بار سپهری صدایم می زد. من هم برای اینکه از این،به عنوان نقطه ضعف استفاده نکند، محلش نمی دادم و حساسیتی روی این موضوع نشان نمی دادم. روی صندلی ولو شدم و گفتم:
- حل نکردم.ولی کلاس رو می رم.
-می دونی نمره ازت کم می کنه اگه حل نکنی؟
نی شیر قهوه را جدا کردم و گفتم:
- کم کنه..
رفت.اصلا از او خوشم نمی آمد.دختر مسخره ای بود.فکر می کرد چیزی جز درس اهمیت ندارد و من از این اخلاق مسخره اش متنفر بودم! نمی دانستم مردم چرا انقدر به خودشان سخت می گیرند. یک دفعه چهره ی خرچران جلوی چشمم نقش گرفت؛ او هم نگران امتحان فیزیکش بود...راستی چکار کرد؟البته او گفته بود چهار روز دیگر امتحان دارد!و من هم هفته ی دیگر!..او از همین امروز برای چهار روز بعد خر می زد و من...انگار نه انگار!
البته همین تفاوت ها بودند که به زندگی معنا می دادند! به محض شنیدن صدای زنگ،مانند تیر از چله جدا شدم. به سمت بیرون از مدرسه حرکت کردم.با دیدن آقای ولدی،حس کردم واقعا دلم نمی خواهد با آقای ولدی یا به اختصار ولدی خره بروم. پس از سمت چپ به کوچه ای پشت مدرسه رفتم.آن کوچه یک ورودی کوتاه مسیر بود که به خیابان ختم می شد. سرم را بالا گرفتم و با حس خوشحالی از دور زدن ولدی،در خیابان به حرکت درآمدم. دست و دلبازی به خرج دادم و یک بستنی خودم را مهمان کردم.قبل تر ها برای هر یک تومانی هم خساست خرج می دادم. اما حالا که سام قرار است بمیرد،بگذار همه چیز را آن طور که دلم می خواهد مصرف کنم.او که بمیرد،من به تنهایی، می شوم صاحب پول و پول و پول! آن وقت لازم نیست که برای هر هزار تومن،خساست به خرج دهم.دوست نداشتم پول توجیبی ام را تمام کنم و مجبور شوم دستم را بخاطر پول،سمت سام دراز کنم.حس می کردم هیچ چیز به این اندازه مرا تحقیر نخواهد کرد...آه سام،اگر تو بمیری،من قسم می خورم هرگز خم به ابرو نیاورم و پول های حاصل از تلاش های شبانه روزی تو را بی ملاحظه خرج خواهم کرد؛ب ر خلاف گفته های شهلا در مورد تو مبنی بر تلخ بودن زندگی ات،من با شادی تمام زندگی خواهم کرد!...جوری که ذره ای مزه ی تلخی را حس نکنم!
-به به!.اون قُلِت کو خَرَکم؟
لازم به برگشتن سمت صاحب صدا نبود؛ خرچران بود! همان خرچرانِ ما و دکتر کیاوش فضای مجازی!دکتر کیاوشی که کنه شده بود؛ و این کنه بودنش به شدت روی اعصاب بود. جز زیبایی ظاهری اش،هیچ صفتی برای توصیفش نمی یافتم. البته زیبای زیبا هم که نه،فقط چهره اش از تاثیرات سن بلوغ در امان مانده بود؛ همین! مانند کنه ها،دنبالم راه افتاد...صدای کسِ دیگری را می شنیدم که صدایش میزد:
- کیاوش کدوم گوری رفتی؟
اما خرچران بی توجه به صدا، قدم به قدم همراه من می آمد و من نسبت به حضورش شدیداً بی تفاوت بودم.
-خر هم خرهای قدیم؛تو خجالت نمی کشی انقدر نسبت به خرچرونت بی ادبی؟
جوابش را ندادم؛در واقع جواب دندان شکنی نداشتم تا دهانش را ببندم.می دانستم هر چه بگویم دوباره ادامه می دهد و من اعصابش را نداشتم.آه کاش تصمیم به دور زدن ولدی خره نمی گرفتم!آن خرخوان ها و ولدی قابل تحمل تر بودند!
-لال شدی سیما؟...راستی چقدر شبیه خرخط خطی ها شدیا.
romangram.com | @romangram_com