#این_مرد_ویران_است_پارت_13

گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم و همراه کلید روی میز تحریری گذاشتم. پالتوی پاره شده ام را در سبد رخت چرکها انداختم و لباسهایم را با یک دست بلوز-شلوار راحتی تعویض کردم. کش مویم را باز کردم و دستم را لای موهام بردم و موهایم را تکان دادم و به عبارتی کمی آنها را افشان کردم. گوشی و کاغذ تا شده را برداشتم و روی تخت نرمم ولو شدم.گوشی ام را روشن کردم.وارد گوگل شدم و تمام هیستوری را که مربوط به دعا و ورد و دارو و زهر برای کشتن بی صدای انسان بود،پاک کردم.دلم میخواست یک کپسول گاز مونواکسید کربن را در تخت سام بگذارم تا دچار یک مرگ خاموش بشود. اما می دانستم زیاد از حد فانتزی است.شماره ی پسرک را وارد و با اسم خرچران سیو کردم.وارد تلگرام شدم و با دیدن پروفایلش لبخندی از سر رضایت زدم.یک عکس از خودش بود که معلوم بود آن را در آتلیه گرفته است.یک کپ مشکی روی سرش گذاشته بود و با چشم های مشکی اش به لنز دوربین خیره شده بود.آیدی اش یک جوک بود!

Dr.Kiavash

مردم چقدر اعتماد به سقف داشتند و ما نمی دانستیم...تلگرام را حذف کردم. اهل فضای مجازی نبودم و فقط هر بار جهت یافتن یک جن گیر یا دعا خوان به جان گروه ها و کانال ها می افتادم. شهلا برایم غذا آورد که آن را نخوردم و گفتم آن را ببرد.آباژور را خاموش کردم و با خودم فکر کردم از مرگ سام چه چیزی عاید من شانزده ساله می آید؟هر چقدر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که با مرگ او،من صاحب هر چه می خواستم می شدم.می توانستم بر قلمرویی که متعلق به خودم است فرمانروایی کنم. صاحب پول،آزادی،خوشبختی و هر آنچه که می خواستم می شدم.صدایی از درونم گفت:

- مگه الان پول و آزادی نداری؟

اما گوش نمی دادم.آن موقع ها کر شده بودم و معتقد بودم تنها با مرگ سام، به خوشبختی محض خواهم رسید.نوجوان بودم و کله ام باد داشت!

***

موهایم را به آرامی شانه زدم.امروز تا ساعت دو،مهمان خانه ی عذاب یا همان مدرسه بودم. البته برای هر کسی که مدرسه عذاب بود،برای من نبود.من هر کار که دلم می خواست انجام می دادم و فرقی برایم نداشت معلم بخواهد امتحان بگیرد یا درس بدهد! با سابقه ی یک سال تجدیدی درخشان،کلاس اول دبیرستان بودم. سام خیلی تلاش کرد تا قانعم کند یک سال را جهشی بخوانم و به دوستانم برسم ؛ اما برایم اهمیتی نداشت.چه فرقی می کند در کدام پایه درس بخوانم؟بگذار دوستانم یک سال از من جلوتر باشند؛می خواهم ببینم آنها کجای دنیا را می گیرند.

مقنعه سرمه ای را روی سرم کشیدم و با برداشتن کوله ام،از اتاق بیرون زدم. سرویس طبق معمول با کلافگی منتظرم بود. نمی دانم او کی می خواهد به دیرکردن های من عادت کند؟اصلا وقتی می داند من همیشه راس ساعت هفت و پانزده دقیقه از خانه بیرون می آیم، مرض دارد که از ساعت هفت بوق می زند تا هفت و ربع؟! سه تا هم سرویسی مزخرف‌تر از مزخرف داشتم.عاشق آهنگ های سنتی بودند و من مانده بودم این نوجوان ها از کجا آمده اند؟پشت کوه؟.این مشکل خاصی نبود؛ مشکل اصلی این بود که سه تایی شان خر خوان بودند و به محض سوار شدن تا پیاده شدن،یک ریز سوال می پرسیدند؛

" این بیشتر بدانید که نمیاد؟...تو می دونی جواب سوال دویست و هشتاد و نهم کتاب تست (...)چیه؟...اَه این معلمه چرا انقدر عقده ایه؟بیست و پنج صدم بهم اضافه نمی کنه!.. دیشب یادم رفت مقنعه ام رو اتو کنم،خیلی ضایع است؟...سوال اثبات کنید رو حل کردی؟به نظر من جواب گزینه ی دوئه نه گزینه ی چهار!..."

و چه کسی باور می کند که دختری مانند من،آنها را تحمل می کند! این سرویس از قبلی بهتر است؛ قابل تحمل تر است!چون وقتی امتحان دارند کمی خفه خون می گیرند و نکته می خوانند...اما امان از سرویس قبلی ام!

"آخرین آهنگِ یاس رو گوش دادی؟...لامصب اون یارو پسره چقدر خوشتیپ بودا...چرا من رو لایک نمی‌کنی کثافت؟..وای اون روز سه نفر اومدن فالووم کردن...کامنت های بازیگره رو دیدی؟انقدر فحشش دادن که نگو!یه رمان خوندما، انقدر قشنگ بود!پسره انقدر باحال بود!دختره که جیگری بود واسه خودش!...وای یه فیلم کره ای اومده ها،انقدر خوبه؛می دونستی اون پسره می خواد به طور کلی از بازیگری استعفا بده؟...دیشب اون پسر شاخه یه پستی گذاشت،نابودم کرد!می دونی چی نوشته بود؟..."

و من هیچ کدامشان را دوست نداشتم.من هیچ چیز را دوست نداشتم.دوست داشتم بنشینند بگویند چگونه می شود از شر یک مزاحم خلاص شد؟بگویند کجا می شود یک دعاخوانِ حرفه ای را پیدا کرد؟یا چطور می شود همه را کنار زد و سهم خود را از دنیا گسترش داد؟

در سمت جلو را باز کردم و نشستم.سکوت مطلق بود؛پس امتحان داشتند!آقای ولدی به سمتم برگشت و گفت:

- یه کم زود بیای بد نیستا !

بدون اینکه نگاهش کنم به بیرون خیره شدم و گفتم:

- شما هم یه کم دیرتر بیاین بد نیستا.

لا اله الا الله گفت و ماشین را روشن کرد.آینه ی ماشین را پائین کشیدم و موهایم را مرتب کردم که با دیدن قیافه هایشان خنده ام گرفت.انگشت هایشان را تا ته در گوش هایشان فرو کرده بودند تا بتوانند خیر سرشان تمرکز کنند.زمزمه وار نکات را مرور می کردند و رنگ صورتشان،سفید شده بود.یعنی استرس داشتند؟...چشم بستم و زمزمه کردم:

- شصت ساعت و بیست دقیقه تا مرگ سام.

ردیف چهارم،صندلی سوم نشستم.به شخصه هیچ علاقه ای به هندسه نداشتم. هندسه موضوعی بی خود بود؛مفهومی نداشت.از اثبات متنفر بودم؛چه دلیلی داشت چیزی که قبلا اثبات شده است را دوباره اثبات کنیم؟با تمام تنفرم از ریاضی و فیزیک، سر کلاس نشسته ام و رشته ی ریاضی را انتخاب کرده ام.مزخرف است!سام اصرار داشت تجربی بخوانم؛فکر می کرد حتما پزشک می شوم. گزینه ی دومی که برایم انتخاب کرده بود،انسانی بود؛فکر می کرد با این حافظه ی کوتاه مدتم می توانم تمام اقتصاد و آمار را در ذهنم ثبت کنم! می گفت:

romangram.com | @romangram_com