#این_مرد_ویران_است_پارت_12
- خب بدون.هر جا که رفته باشم،دلیلی نداره که بخوام به تو جواب پس بدم.
البرز با لحنی میانجیگرانه وارد بحث شد:
- الی جان،احترام پدرت رو نگه دار!
دلم شدیداً می خواست پوزخند بزنم،پدر؟...سام مگر پدر من بود؟سامِ سپهری مگر پدر من بود؟ مگر پدر من،سام سپهری بود؟!شواهد که اینگونه نشان می داد!ولی شواهد همیشه حقیقت را نمی گویند.گاهی شواهد دروغ هایی در قالب حقیقت هستند!دلم می خواست در صورت البرز فریاد بکشم:
- از دورو بودنت متنفرم!
بی خیال لبخندی زدم و گفتم:
- احترام! نمی فهممش!
البرز از زبان درازی من عاصی بود.نمی دانست چگونه می تواند مرا هم مانند کارمند هایش،از داشتن زبان دراز محروم کند؟!مشکلش همین جا بود؛من کارمند او نبودم که با تهدید اخراج شدن و قطع حقوق فریب بخورم.
سام دستش را روی سرش،که گاهی درد می گرفت گذاشت و گفت:
- برو بالا الیسیما.
خواستم بگویم مگر منتظر دستور تو بودم؟! اما نگفتم و با نگاهی چپکی به البرز از هجده پله بالا رفتم تا به مامن خودم برسم.صدای سام را لحظه ی آخر شنیدم:
- شهلا براش غذا ببر بالا.حتما گرسنه اس.
از این مهربانی اش متنفر بودم.نمی دانستم چرا هیچ وقت نمیشود کاری کنم که از من متنفر شود.هیچ راهی برای کنار زدن محبت دائمی سام،هر چند پنهانی،وجود نداشت؟ اگر کمی سام از من متنفر بود،احتیاجی به کشتنش نداشتم.اصلا لازم نبود دستم را به مرگ سام آلوده کنم.راهم را به سمت اتاق سام کج کردم.آخرین باری که پای به آن اتاق نهادم،هفت سالم بود.خواب بدی دیده بودم و وحشت کرده بودم.برای همین مجبور شدم به اتاق سام پناه ببرم.سام هم مرا بغل گرفت و تا صبح کنارم بود.اما نمی دانم چرا دیگر موقعیتی پیش نیامد که سام مرا بغل بگیرد؛بهتر.من از اینکه سام به من نزدیک شود متنفرم.شهلا می گوید:این همه سال عمر کردم،تا حالا هیچ پدر و دختری به بی احساسی شماها ندیدم.این بابای بیچاره ات که هی باهات مهربونه،مشکل از توئه که انقدر زجرش می دی!
شهلا حرف زیاد می زند؛از هر صد هزار حرفش،نود و نه درصدشان در مورد سام و حق های پایمال شده اش است. بالشت سفید روی تخت را نشانه می روم.سریع به سمت آن می روم و بدون ذره ای تردید،کاغذ تا شده را در روکش آن جای می دهم.با اخم نگاهش کردم و تهدیدوارانه تکرار کردم:
- امیدوارم تو یکی عین بقیه تقلبی از آب درنیای!
قبل از اینکه کسی مچم را بگیرد،از اتاق بیرون زدم.در اتاقم را باز کردم و خودم را در آن پرت کردم.دستی روی سینه ام که بالا پائین می شد گذاشتم.نفسی عمیق کشیدم و دستم را در جیبم فرو بردم تا کلید اتاقم را،که همیشه همراه داشتم،از آن بیرون بکشم که با لمس کاغذی،متعجب آن را بیرون کشیدم.به نظر نمی آمد که جز ورد بوده باشد.آن را باز کردم و متعجب به شماره همراهی که روی آن نوشته شده بود نگاه کردم.با یادآوری خرچران یا همان کیاوش،تمام قضیه را فهمیدم.
پس او به من شماره داده بود؟خنده ام گرفت.حتما انتظار داشت به او زنگ هم بزنم.به رقم های شماره نگاه کردم و با خودم گفتم:
- چرا انقدر رُنده؟
romangram.com | @romangram_com