#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_54
_ نخير نميزنم من عضلاتم به خاطر ورزش خيلى قوى و سفته اذيت ميشم سخته واسم
اين بار نوبت خنديدن او بود
_ ميترسى؟
باز توانست مرا عصبى كند و لذت ببرد رو به عمه عاجزانه گفتم
_ عمه بهش بگو من آمپول نميزنم بگو ديگه
اجازه نداد عمه حرفى بزند و سريع گفت
_ پرى ما جان شما بيرون باش لطفا من خودم با اين ترسو كنار ميام
عمه هم مثل هميشه اطاعت امر كرد و بلافاصله معين در را بست
واقعيت بيشتر از درد ،
از اينكه معين آمپول را بزند بيشتر ميترسيدم و خجالت ميكشيدم در حالى كه مايع داخل آمپول را با سرنگ بيرون ميكشيد باز تذكر داد
_ هنوز كه واسادى دارى منو نگاه ميكنى ، اگه اينا نقشه جديدته كه به خاطر ضعف و مريضى چند روز سر كار نياى كاملا در اشتباهى و يعنى دارى ميزنى زير توافق
( اى بابا عجب گيرى كردما )
به ناچار با خجالت دراز كشيدم و سرم را در بالشتم فرو كردم حس كردم ضربان قلبم در حال انفجار است زير چشمى معين را پاييدم كه چند ضربه به سرنگ زد و فشارش داد تا هوايش خالى شود. ديگر قدرت نگاه كردن نداشتم سرم را به حدى در بالشت فشردم كه شرم و نگرانى را در صورتم نبيند ، كنارم روى تخت نشست و گوشه اى از شلوار و لباس زيرم را كمى پايين كشيد پنبه الكلى يخ را كه روى پوستم كشيد استرسم هزار برابر شد ولى خبرى از تزريق نبود انگشتش را با قدرت روى همان نقطه كه پنبه كشيده بود فشار داد و آخم بلند شد
romangram.com | @romangram_com