#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_46
( اوه اوه چه صميمى هم هست پيرزن باز)
_ از همين الان كنارش بشين و تك تك مسئوليتها و البته ادب و كلاس كارى رو از ايشون ياد بگير و ساير مسائلم كم كم وقت كنم خودم يادت ميدم تا ساعت ٦ امروز سر كارى سعى كن حداكثر استفاده رو ببرى الانم برو و قهوه منو بيار
( چى ؟! من منشى بودم يا آبدارچى؟!)
هنوز در بهت قهوه آوردن بودم كه باز همان نگاه تلخ را روانه كل وجودم كرد
_ از فردا اين مدلى نيا لباس رسمى مناسب محيط كار بپوش اين قدر هم نقاشى و رنگ آميزى روى صورتت لازم نيست
( اگر معين نامدار نبودى كارم لنگ نبود جواب همه اين دستورهايت را با يك لگد ميدادم)
_ باشه
_ باشه نه
_ چى؟
_ چشم
با حرص چشم غليظى گفتم و او هم بى توجه در آخر تاكيد كرد كه قهوه اش تلخ باشد،
يلدا از امروز زندگى را تجربه ميكنى كه حتى در كاب*و*س هم نميدى بنده كسى شدن در قاموسِ چون منى هرگز نميگنجيد و تو معين نامدار چگونه تبر بر دست عزم شكستن اين من را جزم كرده اى...
آن روز فهميدم منشى معين بودن از هر كارى در دنيا سخت تر است رفت و آمد در شركت به حدى بود كه احساس ميكردم سوار اتوب*و*س واحد شده ام شركت قريب به ٣٠٠كارمند داشت و اين امپراطورى توسط غول چراع جادوى زندگى من اداره ميشد قوانين وضع شده توسط همين غول خيلى پيچيده بود مانند
romangram.com | @romangram_com