#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_43
_ فقط ميدونم كه ساعت ١١ جلسه مهمى دارن شايد ١١ بيان شايد هم كمى زودتر
( آدم بيشعور ميمردى بگى كه من صبح كله سحر بيدار نشم و اين همه پول تاكسى
دربست ندم!!!)
_ خانم ميشه همينجا منتظر بمونم؟
_ بله بله خواهش ميكنم
_ نميشه لطف كنين به موبايلشون زنگ بزنين حداقل ياد آورى كنين من اينجام شايد يادشون رفته!!!
_ متاسفم عزيزم من هيچ وقت جز در وقت ضرورت به تلفن شخصى رئيس تماس نميگيرم و مطمئنم ايشون هيچ چيزى رو از ياد نميبرن
( وقت ضرورت؟!! پيرى نكبت منظورش اينه كه من ضرورى نيستم و مهم هم نيستم!!!)
با حرص روى يكى از صندلى ها نشستم تصميم گرفتم شماره تماسش را از عمه بگيرم و فحش كشش كنم كه سر كارم گزاشته است اما بعد پشيمان شدم سعى كردم صبر پيشه كنم...
صداى جينگ جينگ بلند گوشى ام كه به معناى دريافت يك پيام كوتاه بود باعث شد منشى با نگاه معنا دارى به من بفهماند كه صداى بسيار ناهنجارى بود
با ديدن پيام و متنش همه ذهنم به هم ريخت:
_ يلدا بايد ببينمت تازه شنيدم چه بلايى سرت اومده جوجوى من نگرانتم ساعت ٥ كافه سعيد باش
romangram.com | @romangram_com