#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_42

ولى دلم نمى آمد دانشگاه و زحمت هايم را رها كنم و به ناچار شروطش را پذيرفتم و برگه تعهد نامه اى كه از قبل آماده كرده بود را امضا كردم.

اگر زير تعهدم ميزدم فرداى آن روز عمه به زندان ميرفت و اين يعنى شروع يك زندگى سخت و جديد...


آن شنبه مهم ترين شنبه زندگى ام بود قرار بود ٨ صبح شركت معين باشم شب را درست نتوانسته بودم بخوابم از استرس حسابى كلافه بودم صبحانه مختصرى با اصرار عمه خوردم و دستى به سر و رويم كشيدم مانتو اسپرتم كه معمولا دانشگاه تن ميكردم را پوشيدم و شال خوش رنگ سبز آبى ام را كه با آرايشم هم خوانى داشت را سر كردم موهايم را هم به صورت شلوغ روى صورتم ريختم ، در حال پا كردن كتونى هم رنگ شالم بودم كه عمه با آب و قرآن آمد و كنارم ايستاد معلوم بود بغض دارد اشك در چشمانش را با گوشى روسرى اش پاك كرد و زير لب دعا ميخواند

_ عمه اينا چيه مگه دارم ميرم سفر قندهار؟!

_ الهى پيش مرگت شم تو رو خدا عاقل شو اونجا شر به پا نكن

_ چه شرى فعلا كه شدم بنده زر خريد شازده معلوم نيست چى در انتظارمه

عمه از زير قرآن ردم كرد و آب پشت سرم ريخت ب*و*سيدمش و از خانه خارج شدم

(خدايا بيا و اين بار سر لج رو بزار كنار و نزار بلايى سرم بياد)

و اين جز اولين در خواست هاى من از خداى خودم بود!!!

آدرس شركت از خانه خيلى فاصله داشت براى اينكه سر وقت برسم مجبور شدم با تاكسى دربست بروم،

وقتى كه رسيدم از ديدن شركت با آن عظمت يكه خوردم، مطمئنم هيچ كس باور نميكرد صاحب اين شوكت و عظمت شبى را در كاناپه كهنه خانه محقر ما صبح كرده است!!!

منشى شركت برعكس همه منشى هايى كه تا آن روز ديده بودم يك زن جا افتاده با ظاهرى ساده بود كه نگاه دقيق و متينى داشت با ديدنم لبخند كوتاهى زد و وقتى فهميد با نامدار قرار شخصى دارم متعجب سر تا پايم را نظاره كرد و گفت:

_ رئيس نفرموده بودند با شما قرار دارند

_ شما تماس بگيرين لطفا، بگين خودشون در جريان حضورم هستند

_ ايشون اين ساعت شركت نيستند هيچ وقت



از شنيدن اين جمله جا خوردم مطمئن بودم كه قرارمان ٨ صبح بود!!!

_ كى تشريف ميارن؟

romangram.com | @romangram_com