#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_37

_ خوب كه چى؟! واسه گندى كه زدى مجبورم فعلا لج اين يارو گنده بك رو در نيارم وحشى ديروز زد تو دهنم بزار تموم شه و سفته هاتو بگيرم حال اينم جا ميارم

_ سحر خيز شدى حالا چرا؟

_ اين بچه ات عادت داشت صبحا كى بيدار شه؟ قراره بيدار شد حرف بزنيم



عمه در حالى كه لقمه اى دستم داد گفت:

_ بعد اذان صبح خوابيده امروزم كه جمعه است سر كار نميره احتمالا تا ظهر خواب باشه سر و صدا نكن راحت بخوابه صبحانتو ميارم اتاقت باشه؟



_ اين عوضى كه گفت صبح حرف ميزنيم بعد كپه مرگشو تازه صبح گزاشته اَه اصلا يك كار ميكنم بيدار شه

عمه امروز عجيب آرام و بى تفاوت بود و خبر از حرص و جوش خوردنش نبود

_ اگه اينكارو كنى عين عمر ميشه تا چند ساعت نميشه باهاش حرف بزنى حالا خود دانى



( خدايا عجب گيرى كردما چاره اى جز صبر ندارم)

به نشيمن كه رفتم روى كاناپه سه نفره دقيقا رو به رويش نشستم و دست به سينه خيره اش شدم و با خودم گفتم تا بيدار شدنش همينجا منتظر ميمانم ، موهايش نا مرتب روى صورتش ريخته بود و چهره اش را بچه سال تر كرده بود از اينكه با پيراهن و شلوار رسمى مجبور شده است بخوابد خنده ام گرفت

(كاش يه شلوار كردى از بقچه عمه پيدا ميكردم بهش ميدادم)

بعد چهره اش را در شلوار كردى تصور كردم و دستم را جلوى دهانم گزاشتم كه صداى خنده ام بلند نشود ولى وقتى ياد سفته ها و كار عمه افتادم نا خود آگاه خنده ام جايش را با غم و نگرانى عوض كرد...



چشمهايم را كه باز كردم براى چند ثانيه چيزى به يادم نمى آمد ولى وقتى خودم را ديدم كه روى كاناپه دراز كشيدم و غرق خوابم و روى كاناپه رو به رو خبر از غول جذاب نيست مثل اينكه ميخ زيرم باشد از جايم پريدم و با صداى بلند عمه را صدا زدم

عمه هراسان از اتاقش بيرون آمد


romangram.com | @romangram_com