#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_34

ساعت حدودا ٣ بود كه باز كاب*و*س سراغم آمد و غرق در عرق خودم بيدار شدم اين بار چندم بود كه از خواب ميپريدم گلويم خشك خشك بود پارچ آب اتاقمم خالى شده بود به ناچار بى رمغ از جايم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم كه متوجه شدم عمه در اتاق نشيمن خوابش برده است در تراس كوچك خانه باز است پتويى آوردم و رويش كشيدم خواستم درب تراس را ببندم كه متعجب ديدم درب بسته شده است!!

فكر كردم اشتباه كرده ام و حتما از اول در بسته بوده است به آشپزخانه كه رفتم قبل از اينكه از وحشت جيغ بلندى بكشم معين يك دستش را جلوى دهانم گزاشت

_ هيس نترس منم

( اى بميرى كه واقعا غول چراغ جادويى مرتيكه گنده بك با اين هيكل وحشتناكش تو تاريكى داشتم زهره ترك ميشدم)



دستش را كه برداشت تازه توانستم نفس بكشم ولى نميدانستم چه بايد بگويم خودش فهميد كه يك توضيح بدهكار است

_ گفته بودم امشب ميام ،تا دير وقت يه مشكل واسم پيش اومد چون قول داده بودم اومدم ولى وقتى اومدم پروين گفت خوابى گفتم تا صبح منتظر ميمونم



دوباره به ياد آوردم كه در چه مخمصه اى خودم و عمه بيچاره را گرفتار كرده بودم

_گفتى ١ راه وجود داره ميشه اون راهو بگى



خنديد و من نمردم جز پوزخند، خنده مهربانش نصيب من هم شد!!!

_ برو بخواب صبح حرف ميزنيم

_ من نميتونم بخوابم تا آروم نشم تو هم كه هى پاس ميدى به بعدا

_ تو نه شما



( واى امان از كلاس ادب گزاشتنت معين)

_ ببين شما !!! انصاف داشته باش و بهم بگو تا صبح ميميرم


romangram.com | @romangram_com