#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_31
باز هم نه حرفى زد نه فشار دستش را كمتر كرد صدايم را تا آخرين درجه بالا بردم
_ وحشى ولم كن ولممممم كن
براى يك لحظه همه نگاه هاى آدم هاى پاساژ معطوف ما شد چشم هايش واقعا وحشتناك شده بود بالاخره به خودش زحمت داد و جمله اى تحويلم داد
_ مودب باش
و باز مرا كشان كشان تا ماشينش برد و بعد مثل يك گونى برنج انداخت صندلى عقب وخودش هم كنارم نشست و به راننده اش اشاره كرد كه حركت كند
_ روانى تو از كجا پيدات شد
باز پنجه لاى موهايش كشيد و بعد از بيرون دادن نفس نسبتا عميقى شروع كرد
_ گفته بودم عمتو اذيت نكن ؟
جوابى ندام ولى وقتى سوالش را با فرياد تكرار كرد حس كردم كه اينبار آن غول بى تفاوت و سرد نيست و هر لحظه امكان دارد شكمم را بدرد
_ من اذيت نكردم اومدم حقمو بگيرم
پوزخند زد
_ فكر ميكنى ميتونى؟!
_ آره ميتونم اگه تو عين دسته بيل ظاهر نشى سر رام
_ اين دفعه دومه كه تذكر ميدم مودب باشى دفعه بعد تذكر نميدم
_ خوب الان بايد از تهديدت بترسم؟! چه غلطى ميتونى بكنى كه...
romangram.com | @romangram_com