#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_29



پوزخند بلندى زدم و گفتم

_واى واى ترسيدم از اون آقا غوله برو حتما بهش بگو ببينم چه گوهى ميخواد بخوره اصلا به اونچه نه اصلا ميرم سراغ شروين كه بتونم پول اين يارو رو پس بدم كه پاش از زندگيم كوتاه شه

عمه با عصبانيت و حرص از اتاق خارج شد و من هم با لاك قرمزم درگير بودم هنوز ٢ دقيقه نگذشته بود كه متوجه شدم با تلفن مشغول صحبت است ولى فقط نجوا ميشنيدم و جملات واضح نبود بعد از اينكه كارم تمام شد از اتاق خارج شدم عمه كه پشتش به من بود متوجه حضورم نشد و من توانستم فقط قسمتى از مكالمه اش را بشنوم

_ به نظر من هم راه حل خوبيه

_...

_ چشم چشم حرف شما هميشه متينه

_ ....

_ خدا از بزرگى كمت نكنه



( رفت آمارمو به اون غول جذاب داد باز ؟ به درك حتما اونم با اون صداى بمش گفته: پرى ما به حال خودش بزار تا خودش درس ادب رو ياد بگيره)

خودم از صداى افكار خودم خنده ام گرفت

عمه بعد از پايان مكالمه اش يك نگاه معنى دار به سر تا پايم انداخت و بى هيچ حرفى راهى اتاقش شد و من هم با فراغ بال از خانه خارج شدم،

آرمان در يك بوتيك پاساژ معروف شمال شهر كار ميكرد وقتى كه وارد مغازه شدم مشغول خوش و بش با دو دختر بود اما با ديدن من انگار برق به تمام وجودش وصل شد همه قدرتم را جمع كرده بودم كه آدرس شروين را به دست بياورم

_ سلام خان داداش چه خبر از داداش كوچيكه شنيدم حبسه

جلوى دخترها قرمز شد از شنيدن حرفم و خيلى سريع آن ها را پى نخود سياه فرستاد



_ با من چى كار دارين شماها؟! من نه ته پيازم نه سر پياز


romangram.com | @romangram_com