#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_21

_ و چه قدر دير ميفهميم كه "زندگى" همين روزهاييست كه منتظر "گذشتنش "هستيم



اولين پيام فلسفى و معنا دار صفحه ام تا به حال بود و برايم جالب بود كه چه كسى با چه هدفى اين پيام را گزاشته است؟!

هرچه گشتم صفحه غول جذاب را پيدا نكردم ، اما مطمئن بودم اين پيام نميتواند از طرف او باشد صفحه من كه قفل نبود فكر كردم حتما فقط يك نگاه به صفحه ام ، انداخته است كم كم احساس ضعف همراه با سرگيجه به سراغم آمده بود هنوز حال جسميم درست و ميزان نبود ، از اتاق ماندن هم كلافه شده بودم بايد دستشويى ميرفتم با خودم فكر كردم كه چرا بايد در خانه خودم راحت نباشم؟!

دل به دريا زدم و از اتاق خارج شدم و سعى كردم كاملا سرد و عادى برخورد كنم

عمه در آشپزخانه بود و نامدار روى كاناپه هم زمان كه سرش در لب تاپش بود قهوه اش را مينوشيد با اينكه مطمئن بودم متوجه حضورم شده است حتى به خودش زحمت نداد سرش را بالا بياورد روبه رويش ايستادم با صداى رسا سلام دادم باز هم نگاهم نكرد و به يك سلام سرد اكتفا كرد ، ( اين ديگه عجب آدميه وقتشه مثل خودش رفتار كنم)

_ سر بلند كردن و نگاه كردن به كسى كه احترام بهتون گزاشته اين قدر انرژى ازت ميگيره؟



باز هم بى اعتنا زل زد به صفحه مانيتور و جرعه ديگر از فنجانش نوشيد،

_ لباس مناسب تر بپوش وقتى من اينجام لطفا



( اوهوك امل خاك تو سر فقط مونده بودم تو نظر بدى چى بپوشم)

دقيقا مثل خودش بى تفاوت از شنيدن حرفش سوت زنان سمت آشپزخانه رفتم ، عمه با ديدن من شبيه برق گرفته ها به صورت خودش زد و گفت:

_ خاك به سرم اين چيه پوشيدى؟

_ لباسه عمه خانم لباااااس

_ اين ١ تيكه پارچه لباسه؟!

_ مگه هميشه جز اين ميپوشيدم؟!

_ هميشه با الان فرق نداره ؟ معين اينجاست


romangram.com | @romangram_com