#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_17



غول محترم لبخند شيرينى زد و گفت: امروز خيلى كار دارم فردا حتما ميام دلم لك زده واسه فسنجونات



عمه هم كه ضعف كرد براى شيرين زبانى گنده بك مذكور و خلاصه دل از هم كندن و بعد از روب*و*سى و در آغوش كشيدن هم نامدار عزم رفتن كرد دوباره چند ثانيه با آن نگاه شماتت بار به من خيره شد انگشت اشاره اش را به علامت هشدار به سمتم گرفت و خيلى جدى و محكم گفت: _تووووووووو ،



عمه را جانم و شما خطاب ميكرد و من فقط تو بودم؟!!

و بعد از آن توى غليظى كه نثارم كرد كمى آرام تر ولى با همان جديت ادامه داد:

_ آدم باش



و بعد سوار شد و در را بست حرصم گرفته بود خواستم فرياد بزنم حيوون باباته كه آدم شه ولى باباشم مثل عمه اش بخشيدم و باز نميدانم چرا در مقابلش كوتاه آمدم ؟!



نامدار رفت و كوهى نگفته براى من جا گزاشت عمه هم كه تا شب يا فرار كرد يا دو پهلو حرف زد حسابى كلافه شده بودم فقط اين دستگيرم شده بود كه افى شهادت داده است كه مواد را آرمين در كيفم گزاشته است ، و اينكه عمه از نوزادى پرستار معين نامدار يا همان غول جذاب بوده است...



(٥)=>



فرداى آن روز هنوز سر درد داشتم و بدنم سست بود، افى كه از عمه شنيده بودم به خاطر مريضى مادرش مجبور شده به شهرستان برگردد مدام زنگ ميزد و جواب نميدادم ،نميدانم چرا از عالم و آدم شاكى بودم حتى از خودم و حماقتم ...

عمه از صبح در آشپزخانه مشغول بود و سر و صدا راه انداخته بود سر ساعت هم داروهايم را مى آورد و سريع ميرفت كه سوال پيچش نكنم ،

بالاخره از جايم بلند شدم و جرأت پيدا كردم يلداى احمق را در آينه ببينم همان دختر بچه دبيرستانى چند سال پيش شده بودم ساده ساده ...


romangram.com | @romangram_com